یک آقایی همهساله در ایام محرم داخل هیئت بین مردم دور میزد و آب دستشان میداد. تعریف میکند:
خدا به من پسری داد که تا یازده سالگی فلج بود! یک شب تاسوعا مشک آب را روی دوش انداختم تا خواستم از خانه بیرون بروم، پسرم صدا زد: «بابا کجا میروی؟» گفتم: عزیزم امشب شب تاسوعا است و من سقای هیئتم، باید بروم آب بهدست عزادارها بدهم.
گفت: «بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم یک بار مرا با خودت به هیئت نبردی! مگر اربابت باب الحوائج نیست؟! امشب مرا را خودت بین هیئتیها ببر و شفای مرا از اربابت بگیر».
خیلی پریشان شدم، مشک آب را روی یک دوشم، عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت میخواست حرکت کند، جلو ایستادم و گفتم:
«هیئتیها بایستید! امشب پسرم جملهای به من گفته که دلم را سوزانده. اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد که داد، وگرنه فردا میآیم وسط هیئتیها این مشک را پاره میکنم و سِمَت سقّایی حضرت اباالفضل را کنار میگذارم».
هیئت حرکت کرد. نیمههای شب بود عزاداری تمام شد؛ اما از شفای فرزندم خبری نشد! پریشان و منقلب بودم، گفتم: «خدایا این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید دوست دارند بچهام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است»، با خود گفتم دیگر حرفی است که زدهام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره میکنم!
آمدم منزل وارد اتاق شدیم و نشستیم، هم من گریه میکردم هم پسرم! خیلی اشک ریختم، یک دفعه پسرم صدا زد: «بابا، بس است دیگر! بلند شو! اگر دلت را سوزاندم مرا ببخش! هرچه رضای خدا باشد من هم راضیام».
بلند شدم و به اتاق خودم رفتم؛ ولی آرام نداشتم! همینطور بیصدا گریه میکردم که خواب بر چشمم غلبه کرد. یکباره شنیدم پسرم مرا صدا میزند که: بابا، بیا اربابت کمکم کرد، اربابت مرا شفا داد!
در اتاق را باز کردم دیدم پسرم روی پای خود ایستاده! گفتم عزیزم چه شد؟!
گفت: وقتی شما از اتاق بیرون رفتی داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد، دیدم یک نفر کنارم ایستاده به من میگوید: بلند شو. گفتم: نمیتوانم برخیزم! گفت: بگو یا اباالفضل و بلند شو! پس یک بار گفتم: یا اباالفضل و بلند شدم!
پسرم را بلند کردم، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم درحالیکه با صدای بلند فریاد میزدم: ای هیئتیها بیایید ببینید، عباس بیوفا نیست، بچهام را شفا داد.
چهرۀ درخشان قمر بنیهاشم(ع)
۰ دیدگاه