داستان آسیب‌های ثروت

توسط | اردیبهشت ۱, ۱۳۹۸ | رشد و رکود

نعمت‌های خداوند متعال همه خوب‌اند، به‌شرطی که خوب و درست استفاده بشوند! ثروت هم یکی از نعمت‌های ارزنده‌ای است که اگر شخص ثروتمند به‌درستی از آن بهره نبرد، می‌تواند انسان را بدعاقبت کند.

قصه‌های ثروت و پول‌داری

پول و زر و غنی و ثروت اگر مهار نشود باعث طغیان خواهد بود؛ چنانچه قرآن می‌فرماید: «كَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغی؛ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی»!

برکت گوسفندان ثعلبه به برکت دعای پیامبر

ثعلبه‌بن‌حاطب انصاری مردی از اهالی مدینه بود. روزی خدمت پیامبر اکرم رفت و گفت: یا رسول الله، از خداوند بخواه به من مال و ثروت عنایت فرماید.

پیامبر فرمود: ای ثعلبه، قناعت کن و با آنچه اکنون روزی‌ات شده است بساز و خدا را شکر کن؛ مال اندکی که شکرش را بگزاری بهتر از مال بسیاری است که نتوانی شکر آن را به‌جا آوری!

ثعلبه رفت ولی چند روز بعد آمد و درخواست خود را تکرار نمود و گفت: یا رسول الله، دعا کن خداوند از فضل گستردۀ خود به من عطا فرماید. حضرت فرمود: مگر تو پیرو من نیستی؟ به‌خدا اگر من از خدا بخواهم، کوه‌های زمین برایم سیم و زر می‌شود؛ ولی چنانکه می‌بینی به آنچه روزی‌ام شده قانع‌ام.

این بار نیز ثعلبه رفت و چند روز بعد برای سومین مرتبه محضر پیامبر شرفیاب شد و عرض کرد: یا رسول الله، از خداوند منان تقاضا کن تا مرا مال‌دار کند. اگر خداوند از مال دنیا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا می‌کنم و از مستمندان دست‌گیری می‌کنم و به نزدیکان محتاج خویش به‌قدر کفایت کمک می‌کنم!

 وقتی پیامبر دیدند ثعلبه دست‌بردار نیست، برایش دعا کرد و فرمود: پروردگارا از خزانه خود به ثعلبه روزی کن! ثعلبه چند رأس گوسفند داشت؛ اما بعد از دعای رسول خدا برکت یافت و پیوسته بر گوسفندانش افزوده گشت.

ثعلبه پیش از آنکه گوسفندانش فزونی یابد، نمازهای پنج‌گانه را در مسجد پیامبر به جماعت می‌گزارد؛ ولی چون مردی دنیاپرست و حریص و تنگ‌نظر بود و شخصاً چوپانی گوسفندان را به‌عهده گرفته بود! پس از زیادشدن گوسفندانش محلی در بیرون مدینه برای خود و نگهداری گوسفندانش ساخت و آن‌جا سکونت گزید و نماز مغرب و عشا و صبح را در همان‌جا به تنهایی می‌خواند.

کم‌کم گوسفندانش زیاد و زیادتر شد و روزبه‌روز بر تعداد آن افزوده گشت تا جایی که بیرون شهر را برای نگهداری آن همه گوسفند تنگ دیده، ناگزیر بیابان بزرگ وسیعی را که با مدینه فاصله زیادی داشت انتخاب کرد و به آن‌جا کوچ کرد.

گله گوسفندان ثعلبه بن حاطب

در آنجا خانه‌ای برای خود و جائی برای نگاهداری گوسفندانش ساخت و با خاطری آسوده به زندگی پرداخت. گوسفندان نیز از برکت دعای پیامبر همچنان رو به افزایش بود.

ثعلبه دیگر برای نماز ظهر و عصر نیز به مدینه نمی‌آمد و بدین‌گونه از ثواب و فضیلت نماز جماعت و اقتدای به پیامبر و درک محضر پرفیض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته‌ای یک روز به شهر می‌آمد و در نماز جمعه شرکت می‌کرد.

چیزی نگذشت که گرفتاری دنیا و سرپرستی گوسفندان این فرصت را هم از او گرفت و به‌طور کلی ارتباطش با مدینه قطع شد و هرگاه کسی از آن‌جا می‌گذشت اخبار مدینه و پیامبر را جویا می‌شد!

مدتی گذشت، روزی پیامبر از صحابه پرسیدند: ثعلبه کجاست و کارش به کجا کشید؟

عرض کردند: ثروت فراوان به‌هم زده و به‌قدری گوسفندانش زیاد شده که اطراف شهر گنجایش آن‌ها را نداشت؛ لذا به فلان بیابان رفته است و در آن‌جا خانه‌ای ساخته و روزگار می‌گذراند.

پیامبر با شنیدن این موضوع سه بار فرمود: وای بر ثعلبه!

هنگامی که آیه زکات نازل شد و خداوند به پیامبر دستور داد از ثروتمندان زکات بگیرد و به مصارف نیازمندان برساند، حضرت مبلغین و مأمورانی برای اخذ زکات به اطراف اعزام داشت. از جمله دو نفر از قبیله جهنیه و بنی‌سلیم را خواست و احکام زکات گوسفند و شتر را به آن‌ها آموخت. سپس آن دو را با نامه‌ای مشتمل بر آیه زکات به‌سوی ثعلبه و مردی از قبیله سلمی فرستاد تا زکات گوسفندان و شتران آن‌ها را گرفته، بیاورند.

نمایه: ثروت

نمایه: حقوق مالی

فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پیامبر را بر وی خواندند و زکات گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت: یعنی چه؟ مگر ما کافر هستیم که باید جزیه بدهیم؟ این همان جزیه است که از یهود و نصارا می‌گیرند!

بروید به سراغ دیگران تا من با فرصت کافی در این باره فکر کنم و بتوانم تصمیم بگیرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام کنم!

مسئولین جمع‌آوری زکات به‌سراغ مرد ثروتمند قبیله سلمی رفتند و نامه حضرت را برای او قرائت نمودند.

مرد سلمی فرستادگان پیامبر را با خوش‌رویی و آغوش باز پذیرفت و گفت: این شتران من است خودتان بهترین‌هایشان را انتخاب کرده برای زکات ببرید. مأموران گفتند: پیامبر به ما نفرموده که به دل‌خواه خود بهترین مال را بستانیم، تو خود حساب کن و هر کدام را می‌خواهی بده!

مرد سلمی گفت: نه، ممکن نیست. من بهترین اموالم را به خدا و پیامبر می‌دهم! پس زکات خود را از بهترین شترانش جدا کرد و فرستادگان آن‌ها را گرفته نزد ثعلبه آمدند و گفتند: تو چه می‌دهی؟ هرچه می‌خواهی بده تا ما برگردیم و زیاد معطل نشویم.

ثعلبه باز همان حرف اول خود را تکرار کرد و با خودسری گفت: این جزیه است، فعلا به جاهای دیگر بروید، وقتی از همه گرفتید پیش من بیایید.

مأموران پیامبر رفتند و از سایرین هم گرفتند و باز نزد ثعلبه آمدند و از وی مطالبه زکات نمودند. ثعلبه فکری کرد و گفت: نامه پیامبر را به من بدهید! نامه را گرفت و خواند و گفت: نه، این جزیه است. شما بروید تا من فکر کنم ببینم چه باید کرد؟!

مأموران برگشتند و جریان را به عرض پیغمبر رساندند. حضرت فرمود: وای بر ثعلبه! وای بر ثعلبه! آن‌گاه برای مرد سلمی دعا فرمود.

در همان موقع این آیه شریفه دربارۀ سرپیچی ثعلبه از پرداخت زکات نازل شد:

«وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحينَ؛ فَلَمَّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ»، بعضی از مردم با خدا عهد کردند که خداوند از فضل خویش به ما عطا کند، زکوة می دهیم و از نیکوکاران خواهیم بود. ولی همین که خدا از کرم خویش به آنها عطا کرد، بخل ورزیدند و روی بگردانیدند، و از فرمان الهی سرپیچی کردند.

سوره توبه۹، آیه۷۵-۷۶

وقتی پیغمبر این آیه را برای اصحاب خواند، مردی از فامیل‌های ثعلبه برخاست و نزد ثعلبه رفت و گفت: ای ثعلبه، وای بر تو! خداوند درباره تمرّد تو از ادای زکات آیاتی از قرآن فرستاده است.

ثعلبه از شنیدن این سخن ناراحت شد. برخاست و نزد پیامبر آمد و عرض کرد: هرطور می‌فرمایید من هم زکات خود را می‌آورم! حضرت فرمود: بعد از این که گفتی جزیه است، خداوند به من امر فرموده که زکات تو را نپذیرم.

ثعلبه برخاست و خاک بر سر ریخت و ناله و فریاد راه انداخت؛ ولی پیامبر فرمود: من فرستادم و تو را از امر الهی آگاه ساختند؛ اما تو فرمان نبردی.

ثعلبه سرافکنده، با حالی زار و پریشان بیرون رفت. کمی بعد پیامبر وفات کرد، در زمان خلافت ابوبکر ثعلبه تعدادی گوسفند به‌رسم زکات آورد و از وی خواست که زکات او را قبول کند؛ ولی ابوبکر گفت: چون پیامبر از تو نپذیرفته من هم قبول نمی‌کنم! چون عمر به خلافت رسید، ثعلبه از او درخواست کرد که اجازه دهد زکات خود را بیاورد؛ ولی عمر نیز نپذیرفت! در ایام خلافت عثمان هم آمد و مورد قبول واقع نشد! و بدین‌گونه با خواری زندگی می‌کرد تا در اواخر خلافت عثمان با تیره‌بختی از دنیا رفت و ثروت فراوانش او را خوش‌بخت نکرد!

۰ دیدگاه

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *