داستانهایی از رسول خدا درباره ورزش کردن
یار شهاب، یار نور
جوانهای شهر کنار تپه جمع شده بودند. هر کدام از آنها کمانی زیبا در دست و تیردانی پر از تیر بر روی دوش داشتند. یکی از آنها هدف را در عقب چید. مسابقه تیراندازی میخواست شروع بشود. پیامبر به سوی آنها آمد. تیراندازها بسیار خوشحال شدند و به ایشان خوشامد گفتند. پیامبر به گروه اول اشاره کرد و فرمود: «من با این گروه.» گروه دوم با ناامیدی گفتند: «معلوم است دیگر، تیم ما شکست میخورد و تیمی که پیامبر در آن هست، برنده میشود.»
پیامبر به آنها گفت: «حالا بیایید مسابقه بدهیم. نگران نباشید. دوباره بازی میکنیم و بار دوم، من یار شما میشوم.» گروه دوم خوشحال شدند. بازی شروع شد. تیراندازان در یک خط نشستند. تیرها را در کمان گذاشتند و با تمام قدرت پرتاب کردند. پیامبر هم تیرش را در کمان گذاشت و با قدرت کمان را کشید. تیرش را رها کرد تیرش مثل پرنده تیزپر از کمان رها شد و در قلب آشیانه هدف فرود آمد.
حکمتنامه جوان، ص ۱۴۱، ح ۲۰۹
سوارکار قهرمان
پیامبر و یارانش از میدان جنگ برمی گشتند. شکر خدا پیروز شده بودند و همه خوشحال بودند. خانههای مدینه از دور دیده میشد. تا چشم رزمندگان به خانههای مدینه افتاد، فریاد شادیشان بلند شد: «دیگر چیزی نمانده تا برسیم.» پیامبر نگاهی به جوانان کرد و فرمود: «دوستان! جوانان! سواران!» سوارکارها به سوی پیامبر نگاه کردند. پیامبر گفت: «بیایید از اینجا تا نزدیکی شهر مسابقه اسبدوانی بدهیم. حاضرید؟» سوارکارها با شادی فریاد زدند: «بله! چه پیشنهاد جالبی!» پیامبر خط شروع و نقطه پایان مسابقه را نشان داد و خودش کنار سوارکاران رفت. همه در یک ردیف ایستادند. جوانان هیجانزده بودند. «بسم الله» مسابقه شروع شد. سوارکاران با دقّت و مهارت، اسبها را میراندند. اسبها تند و تیز در دشت میتاختند و از هم سبقت میگرفتند. عرق از سر و روی اسبها و سوارکاران میریخت. پیامبر با دقت و مهارت فراوانی، اسبش را میراند. ناگهان اسب تند و تیز پیامبر با سرعت زیاد از اسبها جلو زد و با جهشهای پیاپی همه را جا گذاشت و به خط پایان رسید. فریاد شادی پیاده نظام بلند شد: « پیامبر خدا قهرمان شد!»(۱)
۱- وسائل الشیعه، ج ۶، ص ۳۴۶.
دو بار کشتی
عطر گلهای بهاری، کوه و دشت را پر کرده بود. پیامبر کنار دره رسید. چوپانی تنومند از بالای تپه، پیامبر را دید. دوان دوان جلو آمد. پیامبر را میشناخت. با صدای رسا فریاد زد: « حاضری در اینجا با من کشتی بگیری؟» پیامبر لبخند زد و گفت: «با کمال میل.» مقابل هم ایستادند و دست و بازوی یکدیگر را گرفتند کشتی شروع شد. چوپان خیلی قوی بود و همه او را به عنوان جوانی پر زور و نیرومند میشناختند. کمر یکدیگر را محکم گرفتند و زورآزمایی کردند. پیامبر با چابکی و مهارت، حریف را بر زمین زد و پیروز شد. چوپان سریع برخاست و نفسزنان گفت: «حاضری بار دیگر کشتی بگیری؟» پیامبر با لبخند گفت: «بله حاضرم.» چوپان جلو آمد. پنجه در پنجه پیامبر انداخت. میخواست هر طور شده، این بار برنده شود. پیامبر باز با قدرت و مهارت، به راحتی، او را بر زمین زد و پیروز شد. چوپان روی زمین نشست. سینهاش حسابی بالا و پایین میرفت. از سر و رویش عرق میریخت. نگاهی به پیامبر انداخت. «ماشاءالله عجب زوری دارید!»(۱)
۱- حکمتنامه جوان، ص ۱۳۴، ح ۱۹۶.
داور اسبدوانی
آسمان آبی بود و هوا عالی. جوانها یکییکی سوار بر اسب از کوچهها میگذشتند و به سوی میدان اسبدوانی حرکت میکردند. میدان اسبدوانی کمکم پر از اسبهای رنگارنگ و سوارکاران چابک و زرنگ شد. پیامبر هم میان جوانها و اسبها حرکت میکرد. امروز داور مسابقه بود. صدای رسا و زیبایش به گوش همه رسید: «جوانان عزیز جلو بیایید! همه در یک خط. اسبها کنار هم بایستند.» سوارکاران همه در یک ردیف و پشت خط شروع مسابقه، صف کشیدند. همه هیجانزده و پرانگیزه بودند. هر کسی آرزو داشت قهرمان مسابقه شود. پیامبر نقطه پایان مسابقه را نشان داد. سوارکارها افسار اسبشان را محکم گرفته بودند و منتظر اعلام مسابقه بودند. پیامبر نگاهی به صف انداخت و گفت: «شروع کنید یا الله… بسم الله الرحمن الرحیم.» جوانها اسبها را هِی کردند و تند و تیز مثل عقاب تیزپنجه در دشت پر کشیدند. اسبها چابک و چالاک جهش میکردند. داور مهربان به سوی خط پایان رفت و آنجا ایستاد و با چشمهای زیبایش، میدان مسابقه را زیر نظر گرفت و منتظر رسیدن قهرمان امروز شد.(۱)
۱- حکمتنامه جوان، ص ۱۴۰، ح ۲۰۶.
داور وزنهبرداری
سنگ بزرگ در وسط میدان خودنمایی میکرد. جوانها کنار سنگ ایستاده بودند و دست و پنجه خود را گرم میکردند. همگی جوان و پرتوان و با انگیزه بودند. بازوهای قویشان نشان میداد که زور زیادی دارند. «چه کسی بیشتر از همه میتواند این سنگ بزرگ را بالا و پایین کند؟» پرسشی بود که از هم میپرسیدند. همه آماده زورآزمایی و مسابقه بودند. فقط داور نداشتند. «راستی چه کسی داور ما باشد؟» همه از هم پرسیدند. چند لحظه منتظر ماندند و به هم نگاه کردند. ناگهان یکی از جوانها با شادی فریاد کشید: «آنجا را نگاه کنید؛ پیامبر. پیامبر خدا دارد به سوی ما میآید.» وزنهبرداران صورتشان را به سوی پیامبر چرخاندند: « خدایا شکر!» دوان دوان به پیشواز پیامبر رفتند. پیامبر با روی خوش و لبخند زیبا با جوانان سلام و احوالپرسی کرد. پیش از اینکه جوانان خواسته خود را بگویند، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «داور نمیخواهید؟» جوانان شگفتزده به هم نگاه کردند. با شادی گفتند: «چه چیزی بهتر از این! اتفاقاً همین را از شما میخواستیم.» پیامبر در چند قدمی سنگ ایستاد و پهلوانان جوان با شور و شوق آستینها را تا زدند و کنار سنگ جمع شدند.
وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۲۸۹
مهاجرانی
۰ دیدگاه