داستان‌های کودکانه یاری و کمک

توسط | تیر ۳۱, ۱۳۹۸ | داستان

قصه‌های بچه گانه پیامبر اکرم درباره همکاری و اعانت مؤمنین

داستان‌هایی که در ادامه می‌آید، از سری قصه‌های کودکانه است که می‌توان وقت خواب یا اوقات فراغت برای بچه‌ها تعریف کرد.

چوپان کوچک

محمد(ص) که پنج سال بیشتر نداشت، تنها مانده بود. برادرانش همراه با گله گوسفندان به کوه و دشت رفته بودند. محمد(ص) پیش حلیمه رفت و گفت: «مادر جان! چرا مرا همراه برادرانم به دشت نمی‌فرستی؟ می‌خواهم با آنها باشم.» حلیمه گفت: «آیا دوست داری همراه برادرانت باشی؟» محمد لبخند زد: «بله، مادر جان!» حلیمه مقداری نان و غذا برایش گذاشت. دست او را گرفت و از خانه بیرون آمد. چند قدم با او رفت. به تپه‌های دور اشاره کرد و گفت: «گله در آن جا چرا می‌کند. برادرانت هم آن جا هستند.» محمد(ص) از مادر خداحافظی کرد. دوان دوان به سوی برادران رفت. حلیمه سر جایش ایستاد و با چشم‌هایش آن قدر محمد(ص) را نگاه کرد تا اینکه او از چشم‌هایش ناپدید شد.

بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۳۹۲

مسجد مدینه

چه روز پرخاطره‌ای! هر کسی سرگرم کاری بود همه دوست داشتند در ساخته شدن اولین مسجد مدینه، نقشی را بر عهده بگیرند. چند نفر نخل‌های بلند را روی شانه‌هایشان می‌آوردند. بعضی خشت می‌آوردند. عده‌ای هم در آن طرف، سنگ‌های بزرگ را یکی یکی بلند می‌کردند و نفس‌زنان کنار دست بنّا می‌بردند. عده‌ای گل درست می‌کردند. پیامبر هم مثل همه داشت خشت‌ها را نزدیک بنّا می‌برد. دید چند نفر دارند سنگ می‌آورند. نزدیک آنها رفت و سنگ بزرگی را بلند کرد. جوانی جلو دوید و گفت: «سنگ را به من بدهید تا ببرم.» پیامبر فرمود: «نه برادر، شما سنگ دیگری را بیاورید. خودم این سنگ را می‌برم.» سنگ را نزدیک بنّا برد و کنار او روی زمین گذاشت و لبخند زنان به سوی سنگ‌ها برگشت تا سنگ دیگری را ببرد.

بحارالانوار، ج ۹، ص ۱۱۱

مثل همه

هوا بسیار گرم بود و افراد کاروان بسیار خسته. نهر پر آب و نخل‌های سربلندی که در مسیر بود، بهانه‌ای شد که همه بایستند تا هم استراحتی کنند، هم غذایی بخورند و هم شترها و اسب‌ها نفسی تازه کنند. از روی اسب‌ها و شترها پایین آمدند. تصمیم گرفتند گوسفندی را سر ببرند و غذا درست کنند. یکی گفت: «من سرش را می‌برم.» دوستش گفت: «من هم پوستش را می‌کنم.» مرد میان‌سالی گفت: «من هم آشپزی می‌کنم و گوشت را می‌پزم.» جوانی که هیکلی بود و بازوهای درشتی داشت، گفت: «من هم سنگ می‌آورم و اجاق درست می‌کنم.» پیامبر هم گفت: «من هم هیزم و چوب جمع می‌کنم.» هم‌سفران پیامبر صلی الله علیه و آله یک صدا گفتند: «نَه نَه… نمی‌شود شما استراحت بفرمایید. شما نور چشم ما هستید. ما خودمان کارها را انجام می‌دهیم.» پیامبر فرمود: «خدا دوست ندارد که بنده‌اش، خودش را بالاتر از دیگران ببیند و کار نکند.» از جا بلند شد. تیشه و طناب به دست گرفت و راه افتاد. نقش جای پاهایش روی خاک نرم دفتر صحرا را خوش نقش و نگار کرد.

بحارالانوار، ج ۷۶، ص ۲۷۳

دو باغبان

آسمان آبی آبی بود. خورشید، سبد سبد، گل‌های نور بر دشت می‌پاشید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام در میان صحرا در کنار هم مشغول کار بودند. امام علی علیه السلام بیلش را در دست گرفته بود و روی زمین حفره‌های کوچک درست می‌کرد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هم کیسه‌ای پر از هسته خرما در دست داشت. هسته‌ها را از کیسه بیرون می‌آورد. مرطوب می‌کرد و دانه دانه درون حفره‌های کوچک می‌کاشت. نسیم آرام و لطیف صحرا مثل کبوتران نغمه‌خوان، خوش حال و سبک بال دور هر دو باغبان مهربان می‌گردید و گل رویشان را با مهر نوازش می‌کرد.

محمد بن یعقوب کلینی، کافی، ج ۵، ص ۷۴

همکار همسر

پیامبر اکرم(ص) سطل آب را که تازه پر کرده بود، در سایه، دیوار حیاط گذاشت و درش را پوشاند. آستین‌ها را بالا زد. ظرف مخصوص شیر را برداشت و به سمت شتر شیرده خود رفت که گوشه حیاط بود. آرام آرام شیرش را دوشید. ظرف شیر را به همسر مهربانش داد تا آن را برای شام شب بجوشاند. در کیسه گندم را باز کرد مقداری از آن را در تشت بزرگشان خالی کرد تا بعد از شام گندم‌ها را با آسیابی سنگی آرد کند. تشت را داخل اتاق آورد. خدیجه(ع) داخل اتاق نشسته بود و داشت گوشت گوسفند را خرد می‌کرد. تشت را بر زمین گذاشت و کنار همسر مهربانش آمد تا در خردکردن گوشت به او کمک کند. خدیجه(ع) به شوهر عزیزش که همیشه یار و همکارش بود، نگاه کرد. خیلی او را دوست داشت. با پیامبر سلام و احوال‌پرسی کرد. پیامبر لبخند زد و کنار خدیجه(ع) نشست. خدیجه(ع) شادمان شد و تمام خستگی‌ها از تنش پر کشید.

سنن النبی صلی الله علیه و آله، ص ۱۲۷

زانوی شتر

پیامبر اکرم(ص) آستین‌ها را بالا زد و نزدیک رود آمد. دوستان او هم کنار رود نشستند تا وضو بگیرند و برای نماز آماده شوند. پیامبر در یک لحظه توقف کرد و بعد به عقب برگشت و به سوی شترش رفت. همه با تعجب به هم نگاه کردند. «پیامبر کجا می‌خواهد برود؟ چرا برگشت؟ شاید این جا جای مناسبی نیست. شاید….» چند نفر با گام‌های بلند به سوی ایشان رفتند و گفتند: «ای رسول خدا! چرا برگشتید؟ خبری شده؟» پیامبر آرام نگاهشان کرد و گفت: «چیزی نشده است. می‌خواهم زانوی شترم را ببندم. همین الان بر می‌گردم.» یکی از آنها به سوی شتر دوید و گفت: «من زانویش را می‌بندم.» پیامبر گفت: «نه برادر عزیز! خودم آن را می‌بندم. دوست دارم کارهایم را خودم انجام بدهم.» پیامبر کنار شتر رسید. زانویش را بست و به سوی آب برگشت.

شیخ عباس قمی، کحل البصر، صص ۶۸ و ۶۹

جوان شترچران

هِی هِی صدای رسای چوپان جوان از دور به گوش می‌رسید. بسیار قوی و پرتوان بود. چوب‌دستی را تندتند می‌چرخاند و شترانش را جلو می‌برد. پیامبر صدایش زد. جوان جلو آمد و پیامبر با او حال و احوال کرد. پیامبر با مهربانی گفت: «برادر عزیز! چه خبر؟ با شترهایت چه می‌کنی؟» جوان عرقش را پاک کرد و گفت: «شتران را می‌چرانم تا خرجی خانواده‌ام را در بیاورم. دوست ندارم خانواده‌ام به دیگران نیازمند باشند. تلاش می‌کنم تا همه نیازهایمان را خودم برآورده کنم.» پیامبر با نگاه زیبایش، او را تحسین کرد. جوان خداحافظی کرد و با گام‌های بلند و استوار به سوی شترانش رفت. پیامبر صلی الله علیه و آله به دوستانش نگاه کرد و گفت: «هر کس برای خانواده‌اش زحمت بکشد، پاداشش مثل کسی است که در راه خدا نبرد می‌کند و مثل کسی است که به حج رفته است.» دوستان پیامبر از شنیدن این سخن زیبا شگفت‌زده شدند و با نگاه تحسین‌آمیز، بار دیگر جوان چوپان را که با شور و شوق شترانش را می‌راند، نگاه کردند.

حکمت‌نامه پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، ج ۱۳، ح ۱۰۰۴۵

بوسه

سعد روی تپه‌ای در کنار مدینه نشسته بود. برای پیشواز رسول خدا صلی الله علیه و آله از شهر بیرون آمده بود و بی‌صبرانه در انتظار رسیدن پیامبر. چشم‌هایش را تیز کرده بود و به انتهای راه خیره شده بود. مدتی گذشت. ناگهان چشم‌هایش برق زد و زود از جا بلند شد: «خدایا شکر!» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و یارانش برگشتند. شادمان و شتابان به سوی آنها رفت. پیامبر تا نگاهش به سعد افتاد، لبخندزنان به سوی او آمد. با مهربانی دست سعد را فشرد و باصفا و صمیمیت بسیار با هم دیده‌بوسی و حال و احوال کردند. دست سعد پر از پینه و تَرَک بود. پیامبر نگاهی به دست او انداخت و با دل‌سوزی گفت: «دست‌هایت چی شده؟» سعد گفت: «کار می‌کنم، بیل می‌زنم، طناب می‌کشم و با زحمت فراوان، درآمد خانواده‌ام را به دست می‌آورم تلاش می‌کنم تا به کسی نیاز نداشته باشم و اهل خانه‌ام در آرامش و آسایش باشند.» پیامبر با مهربانی، دست سعد را نزدیک صورت برد و آن را بوسید و به یارانش نشان داد و فرمود: «این دستی است که آتش هرگز به آن نمی‌رسد.» قطره‌های عرق از پیشانی سعد سرازیر شد. نمی‌دانست چگونه از رسول خدا صلی الله علیه و آله تشکر کند. دستش را به صورت کشید. دست پینه‌بسته‌اش بوی گل محمدی می‌داد.

حکمت‌نامه پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، ح ۶۵۸۷۹

سید محمد مهاجرانی

۰ دیدگاه

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *