داستان‌های کودکانه مهربانی با حیوانات

توسط | اسفند ۲۷, ۱۳۹۷ | داستان

قصه‌های بچه‌گانه درباره مهربانی با حیوانات

اسلام علاوه بر دستورات فراوانی که دربارۀ مهربانی مردم با یکدیگر داده است، دستور داده با حیوانات نیز مهربان باشیم.

رسول خدا نیز با حیوانات بسیار مهربان بود و آن‌ها را اذیت نمی‌کرد که در ادامه بعضی از داستان‌های زندگی ایشان را با ادبیات کودکانه می‌خوانید.

برّه گرسنه

خوشه تازه‌ خرما را از سبد برداشت و زیر سایه نخل نشست. «بسم الله الرحمن الرحیم.» دانه‌ای را از خوشه جدا کرد و در دهان گذاشت. تازه و شیرین بود. یکی‌یکی دانه‌ها را با دست راست از خوشه جدا می‌کرد و می‌خورد و هسته‌ها را در دست چپ می‌گذاشت. برّه سفید، زیبا و پشمالو نزدیک نخل آمد. پیامبر خوشه خرما را نشانش داد و صدایش زد. چشم‌های ناز و عسلی برّه به خوشه طلایی خرما افتاد. تند و چابک، خود را به پیامبر رساند. پیامبر دست خود را جلو برد. برّه با خوش‌حالی هسته‌های ترد و تازه را یکی‌یکی برداشت و با دندان‌های سفید و براقش تریک تریک شکست و خورد. پیامبر هم آرام آرام او را نوازش کرد.

بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۲۴۴

جوجه ناز

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و دوستانش به سفر می‌رفتند. در میان راه، به دیواری رسیدند که بالای آن لانه گنجشک بود. یکی از جوانان کاروان تا چشمش به لانه گنجشک افتاد، هیجان‌زده، از دیوار بالا رفت و یکی از جوجه‌ها را برداشت. جوجه بیچاره به شدت در میان مشت جوان بال بال می‌زد و جیک جیک می‌کرد. مادر جوجه‌ها تا صدای فرزندش را شنید، سریع خود را رساند و تا چشمش به جوان و جوجه افتاد، هراسان و نگران این سو و آن سو می‌رفت. پیامبر همین که جوجه را در دست جوان دید و حال و روز مادر دل‌شکسته اش را مشاهده کرد، شتابان کنار جوان آمد و گفت: «ببین چه قدر مادرش ناراحت و نگران است! زود جوجه را داخل لانه‌اش بگذار».

جوان، جوجه را سریع برد و در لانه‌اش گذاشت. جوجه فریاد شادی سر داد. مادرش سریع داخل آشیانه آمد و جوجه را نوازش کرد. نفس راحتی کشید و دوباره برای پیدا کردن غذا به آسمان پر کشید. (سرچشمه‌های نور، ص ۲۲۵، به نقل از: الرسول، ج ۱، ص ۱۴۴)

گربه تشنه

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به آسمان نگاهی انداخت. نزدیک ظهر بود. به طرف نهر آب رفت تا وضو بگیرد. آرام آرام جلو رفت. ناگهان ایستاد. دوستان او که عقب‌تر بودند، با تعجب به هم نگاه کردند: «چرا پیامبر ایستاد؟ چرا جلوتر نمی‌رود؟» یکی از آنها نگاهش به گربه افتاد، خندید و گفت: «آنجا را نگاه کنید! یک گربه دارد آب می‌نوشد.» چند لحظه گذشت گربه ناز و ملوس حسابی آب خورد و سیراب شد. عقب چرخید و آرام آرام دور شد. پیامبر کنار نهر آمد. آستین‌ها را بالا زد. لب آب نشست. نگاهی به آب انداخت. در چشم‌های روشنش مهربانی موج می‌زد. (بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۲۳۹)

گربه گرسنه

گربه خوش رنگ زمین را بو می‌کرد و دور حیاط می‌چرخید. حیوانی بسیار گرسنه بود و می‌خواست هر طور شده غذایی لذیذ و دلچسب گیر بیاورد و گرسنگی‌اش را برطرف کند. چشمش به ظرفی افتاد که گوشه حیاط بود. پیامبر داخل آن کمی غذا ریخته بود تا گربه از آن بخورد. نزدیک‌تر رفت. داخل آن را نگاه کرد. مقداری گوشت و استخوان بود. لبه ظرف کمی بلند بود و جثه گربه، کوچک. حیوانکی نمی‌توانست به راحتی غذا بخورد. پیامبر داخل خانه بود. گربه را دید. بیرون آمد و کنار او رفت. با مهربانی، ظرف را کج کرد. چشم‌های گربه برق زد. دهانش را داخل برد و غذای دلچسبش را تا آخر نوش جان کرد. (سنن النبی صلی الله علیه و آله، ص ۲۴۳، ح ۲۲۱)

دو کبوتر

دو کبوتر زیبا در آسمان آبی، خوش حال و شادمان پر می‌کشیدند. آرام آرام، سرعت خود را کم کردند و پایین آمدند و خود را به بام‌های شهر نزدیک کردند. از بالای خانه‌ها پرواز می‌کردند. دنبال جای مناسب می‌گشتند. روی خانه پیامبر رسیدند. خانه پیامبر را پسندیدند. دور خانه چرخیدند و لب بام نشستند. خانه را خوب تماشا کردند و بعد از بام به سوی حیاط پر کشیدند و گوشه حیاط فرود آمدند. «چه جای خوبی! چه خانه دل‌نشینی!» کم‌کم به کمک هم با شاخه‌های نرم و ریز لانه زیبایی ساختند و همانجا ماندگار شدند.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله کبوترها را دوست داشت. برایشان دانه می‌ریخت و ظرف آب کنارشان می‌گذاشت. کبوتران با شور و شوق دانه‌ها را تندتند بر می‌چیدند. بق بقو می‌کردند و جای پای پیامبر را با لبخند می‌بوسیدند. (سنن النبی صلی الله علیه و آله، ص ۱۸۸، ح ۱۴۳)

شادی و بخشش

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله چند تا حیوان در خانه داشت. خیلی خوب از آنها مراقبت می‌کرد. مرتب به آنها آب و غذا می‌داد. صبح و غروب به حیوان‌هایش سر می‌زد. آنها را خیلی دوست داشت. برای آنها نام‌های زیبا گذاشته بود. نام اسبش «شادی» بود. نام شترش را هم «بخشنده» گذاشته بود؛ چون ماشاءالله خیلی شیر می‌داد و هم بچه‌اش و هم اهل خانه را حسابی سیر می‌کرد. شادی و بخشنده و بقیه حیوان‌های خانه پیامبر از اینکه در خدمت مهربان‌ترین مرد روی زمین هستند، بسیار خوش‌حال و خرسند بودند. (ابن شهر آشوب، مناقب ابن شهر آشوب، ج ۱، ص ۱۶۸)

چشمه و برکت

گوسفندان با برّه‌هایشان گوشه حیاط جمع شده بودند. تازه از چرا برگشته بودند. پیامبر، آهسته به سوی آنها رفت تا شیرشان را بدوشد. یکی‌یکی شیرشان را دوشید. نوبت به «برکت» رسید. برکت، نام یکی از گوسفندان بود. این نام زیبا را پیامبر برایش انتخاب کرده بود. آرام آرام شیر «برکت» را دوشید. بعد به سوی «چشمه» آمد. چشمه هم نام یکی از گوسفندها بود. این نام قشنگ را هم پیامبر برای این گوسفند انتخاب کرده بود. «چشمه» خیلی شیر می‌داد. سینه‌هایش همیشه مثل چشمه پر از شیر بود. نامش خیلی برایش مناسب بود. پیامبر مقداری از شیر چشمه را دوشید و مقداری هم برای برّه نازش گذاشت. پیامبر با ظرف پر از شیرش به خانه رفت. برّه‌ ناز «چشمه» خندان و شتابان به سوی مادرش رفت و مثل برّه «برکت» شیر شیرین مادر را نوش جان کرد.

همنام گل‌های بهاری، ص ۱۰۴.

شتر خسته

شتر گردنش را تاب داد. بار سنگینی که روی دوشش بود، حسابی او را کلافه کرده بود. هوا گرم بود و عرق از صورت و گردنش سرازیر شده بود. از صاحبش خبری نبود. صاحب بی‌خیالش، او را به تنه نخلی بسته و خود به بازار رفته بود. شتر، تشنه و گرسنه، با چشمان خسته، به رهگذران نگاه می‌کرد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از آنجا می‌گذشت تا چشمش به شتر افتاد، دلش برای او سوخت. نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «صاحب این شتر کجاست؟» صاحب شتر را صدا زدند بعد از چند دقیقه، دوان دوان، به سوی پیامبر آمد و گفت: «شتر من است ای رسول خدا صلی الله علیه و آله !» پیامبر فرمود: «حیوان بیچاره را با این همه بار رها کرده‌ای و رفته‌ای؟ بارها را بردار، تا حیوان زبان بسته استراحت کند.» صاحب شتر فوری بارها را از روی شتر برداشت. شتر با خیال آسوده، گردنش را تاب داد و نفس راحتی کشید.

سیدهاشم ناجی جزایری، حمایت از حیوانات در اسلام، ص ۶۸، به نقل از: من لا یحضره الفقیه، ج ۲، ص ۱۹۱.

سهم بچه‌شتر

بچه شتر کنار دیوار باغ بود. صاحبش، او را از کنار مادر دور کرده و به درخت بسته بود. و با خیال راحت، شیر مادرش را تند تند می‌دوشید. حیوانی بچه شتر با حسرت به مادر و مرد نگاه می‌کرد. لحظه شماری می‌کرد تا مرد دست بکشد و او با خیال راحت شیر شیرین مادر را نوش جان کند. مرد بی‌خیال، دست بردار نبود. پیامبر از آنجا می‌گذشت. نگاهش به بچه شتر و مادرش افتاد. به سوی مرد رفت و گفت: «برادر عزیز! بس است. دست نگهدار. همه شیر را ندوش. مقداری هم برای بچه‌اش بگذار. اگر این بچه شتر به دنیا نیامده بود، شما شیر نداشتی.»

مرد از جا بلند شد و با خودش گفت: «پیامبر درست می‌گوید.» سریع به سوی بچه شتر رفت و بندش را باز کرد. بچه شتر مثل آهوی رها شده از دور به سوی مادر دوید و شادی‌کنان، هر چه شیر باقی مانده بود، تندتند مکید، پیامبر نیز با خیال آسوده به راهش ادامه داد.

نمایه: داستان کودکانه

حمایت از حیوانات در اسلام، ص ۷۲، به نقل از: معانی الاخبار، ص ۲۸۴

سید محمد مهاجرانی

۱ دیدگاه

  1. زهره موحدیان

    بسیار عالی و زیبا
    خدا خیرتون بده
    بازم برامون بنویسید

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *