قصه بچهگانه درباره شوخی
داستانهای سبک زندگی پیامبر اکرم(ص)
مزاح و شوخی اگر متناسب و با رعایت حدودش باشد، یکی از اموری است که باعث شادی و رفع خستگی و کسالت افراد میشود!
با مرور و مطالعۀ تاریخ، نمونههایی از شوخیهای سالم را در زندگی چهارده معصوم مشاهده میکنیم که در این نویسه با برخی داستانهای شوخی با ادبیات کودکانه آشنا میشوید.
داستانهایی که در ادامه میآید، از سری قصههای کودکانه است که میتوان وقت خواب یا اوقات فراغت برای بچهها تعریف کرد.
بَهبَه عجب خرماهایی!
علی(علیهالسلام) ظرف خرما را روی زمین گذاشت. دو ظرف کوچک هم آورد که جای هستهها باشد. کنار پیامبر نشست و به ایشان فرمود: «لطفاً بفرمایید! خرمای تازه است، بفرمایید!» پیامبر یک دانه برداشت، هسته آن را درآورد و بعد خرما را در دهان گذاشت. هسته را هم با لبخند در ظرف جلوی علی علیه السلام گذاشت. دانه دوم را برداشت و باز مثل اولی، خرما را خودش خورد و هسته را جلوی علی گذاشت. هر دو آرام و شادمان مشغول خوردن خرما بودند و پیامبر هسته هر دانه را لبخندزنان جلوی علی علیه السلام میگذاشت. کمکم ظرف خرما خالی شد. ظرفی که در جلوی پیامبر بود، خالی بود، ولی ظرفی که جلوی علی علیه السلام بود، پر از هسته خرما بود. پیامبر نگاهی به علی علیه السلام کرد و با لبخند گفت: «علی جان! چقدر شما پرخور هستی؟! چقدر خرما خوردهای!» علی علیه السلام هم لبخند زیبایی زد و گفت: «پرخور کسی است که خرما را با هستهاش میخورد!»
محمد محمدی اشتهاردی، آموزههای اخلاقی _ رفتاری امامان شیعه، ص ۲۸۱
زود بگو من کی هستم؟!
زاهر گوشه میدان نشسته بود و داشت میوههای جورواجور میفروخت و با صدای بلند، رهگذران را به سوی خویش فرا میخواند: «خرمای تازه! سیب آبدار! انگور شیرین! بدو که تمام شد!» حسابی گرم فروش بود و توجهی به دور و بر خود نداشت.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از دور، او را دید. آهسته به سویش رفت. دستهای خود را آرام روی چشمهای زاهر گذاشت و چند لحظه نگه داشت. زاهر با تعجب گفت: «شما کی هستی» پیامبر چند لحظه درنگ کرد و سپس دستهایش را برداشت. زاهر سرش را برگرداند. چشمش به صورت زیبا و خندان پیامبر افتاد که مثل آفتاب در برابرش میتابید. لبخند زد از جا برخاست و با دوست قدیمی و عزیزش حسابی حال و احوال گرمی کرد.
سیدحسین اسحاقی، ملکوت اخلاق، ص ۷۲
بچه شتر!
حسابی خسته و بیحال بود. روی زمین نشست. چند دقیقه استراحت کرد. شترسواری را در انتهای دشت دید. خوب دقت کرد و او را شناخت. «جانمی جان! او پیامبر است. بهتر است بروم و سوار شترش بشوم.» برخاست و سریع خود را به پیامبر رساند. نزدیک که شد پیامبر را صدا زد. پیامبر صدایش را شنید و افسار شتر را کشید و ایستاد. نگاهش کرد: «سلام علیکم برادر!» مرد نفس زنان جواب پیامبر را داد و بعد گفت: «ای رسول خدا، من مسیرم با شما یکی است. لطفاً مرا هم سوار کنید. خیلی خستهام.» پیامبر با مهربانی و لطف فراوان فرمود: «بفرما برادر!» و بعد لبخند زد و گفت» «بیا سوار بچه شتر شو تا برویم!» مرد شگفتزده شد و با تعجب به صورت و بدن شتر نگاهی انداخت و بعد گفت: «اینکه بچه نیست. ماشاءالله خیلی قوی و هیکلی است.» پیامبر لبخند زد و گفت: «بله، درست میگویی خیلی درشت است، ولی برای مادرش و در چشم مادر، هنوز بچه است!» مرد خیلی خندید. «چه شوخی قشنگی!» خستگی از تنش پرید. دست پیامبر را گرفت و سوار بچه شتر شد.
حکمتنامه جوان، ص ۱۲۸، ح ۱۸۴
با همه هیکلت!
جنگ هنوز شروع نشده بود. عرق از سر و صورت عوف میچکید. هوا گرم بود و عوف هم بسیار قوی و هیکل درشت. تصمیم گرفت به خیمه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سری بزند. خیمه پیامبر کوچک بود و در دامنه کوه بر پا شده بود. پشت در خیمه رسید و صدای رسایش بلند شد: « سلامٌ علیکم.» پیامبر صاحب صدا را شناخت و جوابش را داد: «سلام علیکم و رحمه الله، بفرمایید داخل خیمه!» عوف جلوی در خیمه آمد. لبخند زد و به شوخی گفت: «هیکل من خیلی بزرگ و درشت است. آیا همه هیکلم تو بیاید یا بخشی از آن؟!» پیامبر که از شوخی زیبا و بانمک عوف خندهاش گرفته بود، فرمود: «با همه هیکلت بفرما تو!»
میزانالحکمه، ح ۱۸۸۶۱.
چوپان خندان
چوپان خندهرو نزدیک خانه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رسید. در زد و منتظر ماند. عطر کوچکی در دست داشت. پیامبر در را باز کرد. دوست خندهرویش را شناخت. با هم دیدهبوسی و حال و احوال کردند. پیامبر، او را به اتاق برد. کنار هم نشستند و گرم گفتوگو شدند. چوپان، عطر خود را در مقابل پیامبر گذاشت: «بفرمایید! این هدیه را برایتان آوردهام.» پیامبر، هدیهاش را برداشت و از او تشکر کرد. مدتی بعد، چوپان قصد رفتن داشت. همین طور که نشسته بود، دستش را به سوی پیامبر دراز کرد و گفت: پول هدیهام را بده! میخواهم بروم.» صورت زیبا مثل گلهای بهاری شکفت. از شوخی زیبای چوپان خیلی شاد شد. عادت چوپان همین بود. بسیار شوخ طبع و بانمک بود. هرگاه پیامبر از موضوعی غمگین میشد، میفرمود: «دوست شوخ طبع ما کجاست؟ کاش نزد ما میآمد و ما را شاد میکرد!»
میزان الحکمه، ح ۱۸۸۵۹
سید محمد مهاجرانی
۰ دیدگاه