داستانهای کودکانه درباره روش زندگی پیامبر اکرم
آشنایی کودکان و نوجوانان با ویژگیهای رسول الله(ص)
فهرست مطالب
روش زندگی رسول الله
سنگ سخت، ضربۀ سختتر
دشمن در راه بود. پیامبر و مسلمانان از حرکت دشمن باخبر شده بودند! کنار مدینه آمده بودند و روز و شب مشغول کندن خندق بودند! پیـامبر تمام یارانش را گروهبندی کرده بود. صدای بیل و کلنگ و پُتکشان در دشت میپیچید. بسیار با اراده و انگیزه کار میکردند.
یکی از مسلمانان که با پتک، سنگ میشکست، به تختهسنگ بزرگی رسید! چندبار، پتک خود را بر آن سنگ کوبید. سنگ بسیار سفتوسخت بود و خیالِ خُردشدن نداشت! پیـامبر او را دید. نزدیکش آمد و گفت: «خسته نباشی برادر! لطفاً پتک را به من بده».
پتک را گرفت و بالا برد. ضربه سنگینی بر سنگ زد! صدای شکستهشدن سنگ داخل خندق پیچید! سنگِ سخت، سهتکه شد. پیامبر پتک را به دوستش داد و بهجای خود برگشت. مسلمانان با لبخند و شگفتی به یکدیگر نگاه کردند. «عجب زوروبازویی دارد!» (میزان الحکمه)
عاشق خدا
امّسلمه چشمهایش را باز کرد. نگاهی به دُوروبَر انداخت. پیامبر در اتاق نبود! از اتاق بیرون رفت. صدای گریه به گوشش رسید. نزدیکتر رفت. صدای زیبای دعاخواندنِ پیامبر همراه با صدای گریههای او را راحتتر شنید! باز جلوتر رفت. پیامبر روی سجاده حصیریاش نشسته بود.
دستهایش را بالا آورده بود و آرامآرام با خدای خود رازونیاز میکرد. اشکهای درخشانش مثل مروارید، بر صورت نورانیاش میغلتید! دستها را بالا آورده بود و دعا میکرد: «خدایا، هرگز بهاندازۀ یک چشمبههمزدن مرا به خودم وانگذار!».
امّسلمه به دیوار تکیه داد و غرق تماشای شوهر شبزندهدارش شد. (بحارالانوار، ج۱۴، ص۳۸۴)
دوست نماز
پیامبر در محراب نشسته بود. مسلمانان هم در گوشهوکنار مسجد پراکنده بودند! آخرین لحظههای غروب بود. ستارهها مثل گلهای زرد، یکییکی در باغ بزرگ آسمان شکفته میشدند! کمکم مسجد پیامبر پر شد.
پیامبر، بیصبرانه، منتظر رسیدن وقت نماز بود. بهترین لباسش را پوشیده بود، همان لباسی که فقط برای نماز میپوشید! بلال وارد مسجد شد. پیامبر بیرون آمد و به آسمان نگاهی انداخت. بلال را صدا زد و گفت: «بلال عزیز، اذان بگو و ما را با اذانگفتن خوشحال کن»
بلال گفت: «بهروی چشم یا رسول الله». بهطرف محل اذان رفت. روبهقبله ایستاد. دستهایش را کنار گوشهایش گذاشت! «الله اکبرُ الله اکبر». آسمان مدینه و قلب پیـامبر سرشار از نور خدا شد. (سنن النبی)
سوزن همسایه
تَقتق. «یا الله… سلام علیکم» صدای آشنای پیامبر از پشت در بهگوش رسید! زن نگاهی به شوهرش انداخت: «بدو در را باز کن. پیامبر خدا پشت در است». مرد تندوتیز از اتاق بیرون آمد و بهطرف در دوید! در را باز کرد. «سلام علیکم برادر!»
سلام گرم پیامبر قلبش را شاد کرد. «و علیکم السلام ای پیامبر خدا، بفرمایید منزل در خدمتتان باشیم» پیامبر فرمود: «خیلی ممنون! آمدهام وسیلهتان را پس بدهم. بفرما اینها را بگیر!»
پیامبر مشتش را باز کرد. مقداری نخ و یک سوزن در کف دست او بود. مرد شگفتزده شد و نخ و سوزن را گرفت! پیامبر تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت. مرد کنار در ایستاد و با حالت عجیبی، پیامبر را تماشا کرد. «چه انسان دقیقی!» (سنن النبی)
جلوتر از همه در پیکار
سربازان اسلام با هوشیاری، تمام حرکات لشکر دشمن را زیر نظر داشتند! نبرد تازه آغاز شده بود. زبانههای آتش جنگ لحظهبهلحظه بیشتر میشد! سربازان اسلام با ارادهای محکم آمادۀ نبرد بودند. باران تیر دشمن بسیار شدید بود.
پیـامبر زِرِهبسته و کلاهخود بر سر، سوار بر اسب در میان سربازان فداکارش میچرخید و لشکر را هدایت میکرد! پس با اسبش به سویی چرخید. شمشیرش را محکم در دست گرفت. اسبش را هِی کرد و با قدرت و شجاعت به قلب دشمن زد! صدای تکبیرش، دشمن را به وحشت انداخت. با شجاعت بسیار جلوتر رفت. از همۀ سربازان لشکر خود به دشمن نزدیکتر بود. برق درخشان شمشیر برانش، چشم دشمن ترسو را آزار میداد.
سربازان اسلام قوّتقلب و روحیه پیدا کردند و با شتاب پشتسرش حرکت کردند. سربازان دشمن نیز هراسان و ترسان به اینسو و آنسو فرار میکردند. (میزان الحکمه)
فاطمه، نامی زیبا
پیامبر فرزندانش را خیلی دوست داشت. همینکه خداوند به او فرزندی میداد، با مهربانی، او را در آغوش میگرفت. میبوسید و برایش نامی زیبا انتخاب میکرد.
همیشه بهترین و زیباترین اسمها را انتخاب میکرد. برای نوهها و بچههای دوستان و همسایههایش نیز نامهای زیبا انتخاب میکرد! زینب، رقیه و امکلثوم، نامهای زیبایی بود که برای دخترانش انتخاب کرده بود.
امروز چهارمین دختر او بهدنیا آمده بود. پیامبر، او را با مهربانی در آغوش گرفت و بوسید! این نوزاد بسیار نورانی و دیدنی بود. عطر و بویش خانۀ پیامبر را بهاری کرده بود. صورت نازش مثل مهتاب میدرخشید! او خوشبوترین گلِ خانۀ همیشهبهارِ پیامبر بود. پیامبر، نام او را فاطمه(علیهاالسلام) گذاشت. چه نامِ زیبایی! (زندگی فاطمه زهرا سلاماللهعلیها، شهیدی)
همه در یک خط
بلال آخرین بخش اذان را هم با صدای بلند خودش گفت! مسلمانانی که از دوروبر مسجد میآمدند، دواندوان، خود را به مسجد میرساندند! افراد داخل مسجد هم از جا برخاستند. صفهای نماز، منظم و زیبا در چند ردیف بسته شد! مسجد مانند باغچهای که در آن ردیفردیف گل شکفته است، سرشار از عطر عبادت و معنویت شد.
پیامبر در محراب ایستاد. دستها را بالا آورد تا تکبیر بگوید. پیش از گفتن الله اکبر، نگاهی به چپ و راست انداخت تا وضعیت صفها را ببیند! صف اول بسیار منظم در یک ردیف کنار هم ایستاده بودند. فقط یکی از نمازگزاران، کمی جلوتر از بقیه ایستاده بود.
پیامبر گفت: «صفها را مرتب کنید» نمازگزاران به چپ و راست نگاه کردند! مردی که جلوتر از بقیه بود، فوری متوجه شد که از بقیه جلوتر است. پس عقب رفت و در ردیف بقیه ایستاد! حالا صف منظمِ منظم شد، مثل یک خط راست. (حکمتنامه پیامبر اعظم)
همیشه شاداب و خندان
روی سبزهها، زیر سایۀ درخت، کنار نهر نشسته بودند و هر کسی حرفی میزد! پیامبر از آنجا میگذشت. از دور، با لبخند، به آنها سلام داد. حالواحوال کرد و بهسوی تپه رفت.
یکی از آنها گفت: «صورتش را دیدید. لبخند زیبایش را دیدید. همیشه هنگام سلامدادن لبخند بر لب دارد»! دیگری گفت: «هنگام سخنرانیکردن هم لبخند نرمی بر لب دارد»! دیگری گفت: «حتی هنگام سکوتکردن هم لبخند بر لبانش نقش بسته است»! آن یکی هم گفت: «هیچکس را ندیدهام که بهاندازۀ پیامبر، لبخند بر لبانش باشد»!
همه سرهایشان را بهنشانۀ تأییدِ کلام اینها تکان دادند. چهرههایشان را بار دیگر بهسوی پیامبر برگرداندند تا بار دیگر ایشان را ببینند. پیامبر کمکم مثل خورشید از پشت تپه پایین میرفت. (حکمتنامه پیامبر اعظم)
دو حلقه، علم و عبادت
زمزمه زیبایی، مسجد را پر کرده بود. عقب مسجد چند نفر روبهقبله نشسته بودند! دستها را بالا آورده بودند و همه مشغول ذکر و دعا و قرآن بودند.
جلوی مسجد هم، کنار محراب چند نفر حلقه زده بودند و مشغول گفتوگوی علمی بودند! یکی از آنها شمرده و قشنگ درباره توحید و خداشناسی صحبت میکرد و همه عاشقانه به حرفهایش گوش میکردند! بعضی هم پرسشهایی از او میکردند و او جواب میداد.
پیامبر داخل مسجد آمد. لحظهای ایستاد و چشمهای زیبایش را چرخاند. هر دو گروه با دقت نگاه کردند. سپس فرمود: «هر دو گروه کار خوب انجام میدهند. هم دعاخواندن خوب است و هم دانشآموختن! با این حال، من آموزگارم و دوست دارم پیش حلقۀ جویندگان علم بروم». پس آرامآرام بهسوی حلقه دانش حرکت کرد. (حکمتنامه پیامبر اعظم)
آداب غذاخوردن و آبنوشیدن
دستهایی تمیز
وقت شام بود. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) آستینها را بالا زد و دستهایش را شست. همیشه پیش از غذا دستهایش را میشست. کنار سفرۀ ساده غذا نشست، در کنار همسر گرامیاش، خدیجه(علیهاالسلام) و فرزندان عزیزش.
مشغول خوردن شام شدند. وقتی شامشان را خوردند، پیامبر، حضرت خدیجه و بچهها، خدا را شکر کردند. پیامبر دوباره به حیاط رفت تا دستهایش را بشوید. خدیجه و بچهها هم مثل او وارد حیاط شدند. پیامبر نگاهی به آنها انداخت و گفت: «هیچوقت با دستهای چرب و نَشُسته داخل رختخواب نروید»! خم شد. آب روی دستانش ریخت و بادقّت دستهایش را شست. قطرههای آبی که از دستان مبارکش بر زمین میریخت، مثل بلور میدرخشید. (بحارالانوار۶۳، ۳۵۷)
سه نَفَس
پیامبر کوزه آب را برداشت. کاسه کوچک سفالی را بهدست گرفت و آرام و بادقّت آن را پُر کرد. کوزه را بر زمین گذاشت.
نام خدا را بر زبان آورد، با دست راست، کاسه را آرام نزدیک دهان برد. کمی از آن نوشید. سپس کاسه را از دهان عقب برد! لحظهای درنگ کرد و دوباره کمی آب نوشید. باز کاسه را عقب برد! چند لحظه درنگ کرد سپس کمی آب نوشید. همیشه آب را آرام، زیبا و با سه نفس مینوشید! لبهای تَرَش را آرام باز کرد: «الحمد لله، خدایا شکر» (سنن النبی۲۳۹)
خُنَک
خدیجه(علیهاالسلام) درِ ظرف غذا را برداشت. بخارهای غذا نرم و آرام بهسوی سقف اتاق پر کشید. بوی لذتبخش غذا در اتاق پیچید! پیامبر و بچهها کنار هم نشسته بودند. دهان بچهها آب افتاد. «بَهبَه چه غذای خوشمزهای!» دوست داشتند هرچه زودتر مادر مهربانشان برایشان غذا بکشد.
خدیجه(علیهاالسلام) یکییکی برای همه غذا کشید. بچهها با شوروشوق لقمه گرفتند و میخواستند بخورند! پیامبر نگاهشان کرد و گفت: «چند لحظه صبر میکنیم تا غذا کمی خنک شود! غذایِ داغ برکت ندارد». بچهها دست کشیدند و به پرواز آرام بخارهای غذا چشم دوختند. (سنن النبی۲۲۹)
بفرما آب!
هوا گرم بود و همه تشنه. صاحبخانه کوزه آب و کاسه مخصوص آبخوری را مقابل پیامبر گذاشت! پیامبر هم مثل همه تشنه بود. کاسه سفالی را از آب کوزه پر کرد. «چه آب گوارایی!» کاسه را بهدست گرفت پیش از آنکه آب بنوشد، به دوستش که سمت راست او نشسته بود، نگاه کرد و گفت: «برادر عزیزم! بفرمایید آب بنوشید» او گفت: «خیلی ممنونم، خودتان بنوشید». بعد به دیگران تعارف کرد.
هیچکس حاضر نشد پیش از ایشان آب بنوشد! کاسه را نزدیک دهان برد: «بسم الله الرحمن الرحیم». تصویر زیبای صورت تابناکش مثل مهتاب آسمان، کاسه را زیبا کرده بود. (سنن النبی۲۰۲)
نان و لبخند
شام امشب هم مثل خیلی از شبهای گذشته بسیار ساده بود: نان، خرما و شیر.
خدیجه(علیهاالسلام) ظرف شیر، سینی خرما و چند قرص نان روی سفره گذاشت! پیامبر هنوز توی اتاق نیامده بود. خدیجه میدانست شوهر مهربانش این غذا را هم مثل همۀ غذاها دوست دارد. در یاد نداشت که پیامبر از غذایی بدگویی کرده باشد! در مهمانیها هم هر غذایی که صاحبخانه میآورد، با شوق میخورد و از او قدردانی میکرد.
پیامبر داخل اتاق آمد. آرام کنار سفره نشست. نگاهی به سفره انداخت. به همسر گرامیاش نگاه کرد: «دست شما درد نکند خانم! خدا به شما خیز بدهد». با لبخند تکهنانی برداشت، خرمایی را هم برداشت و هستۀ آن را درآورد. «بسم الله الرحمن الرحیم» لقمه را دهان گذاشت! خدیجه هم آرام و شادمان شروع کرد: «چه شام شیرین و دلنشینی!» (سنن النبی۲۱۹و۲۲۸)
یاد خدا
قرص نان را برداشت. تکهای از آن جدا کرد. «بسم الله الرحمن الرحیم». نان را در دهان گذاشت و آرامآرام و بانشاط، غذایش را خورد. لقمهها را خوب میجوید و شتاب نداشت! آخرین لقمهاش را در دهان گذاشت. پیش از آنکه کاملاً سیر شود، از غذا دست کشید! همیشه این کار را میکرد.
دستها را بالا آورد. «الحمدلله، خدایا شکر!» همیشه پیش از غذا و پس از غذا، نام زیبای خدا مثل گل سرخ بر لبهای مبارک پیامبر شکفته میشد. (بحارالانوار۱۵، ۳۳۶)
مهاجرانی
۰ دیدگاه