رسول خدا(ص) در ماه جمادیالاول با گروهی از مهاجرین از مدینه تا جایی بهنام عشیره رفتند؛ ولی با کاروان قریش برخورد نکرده و پس از چند روز که در آنجا ماندند به مدینه بازگشت و در آن وقت کاروان به سوی شام میرفت، در هنگام مراجعت کاروان نیز پیغمبر اسلام دو نفر از مهاجرین به نام سعیدبنزید و طلحه را برای کسب اطلاع فرستاد و بهدنبال آن نیز خود آن حضرت آماده حرکت شد.
کاروان مزبور به سرکردگی ابوسفیان و همراهی سی یا چهل نفر از قرشیان، از جمله عمروبنعاص و مخرمهبننوفل بود از شام باز میگشت و خود ابوسفیان نیز از ترس آنکه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گیرد پیوسته از مسافرینی که به او بر میخوردند وضع راه را میپرسید تا آنکه شنید محمد(ص) بهمنظور حمله به کاروان از مدینه خارج شده است.
ابو سفیان بیدرنگ ضمضم بن عمرو غفاری را مأمور ساخت تا به سرعت خود را به مکه برساند و به قریش اطلاع دهد که کاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته و برای محافظت کاروان از مکه کوچ کنند.
ضمضم به سرعت خود را به مکه رسانید و درحالیکه بینی شتر خود را بریده بود و پالانش را وارونه کرده و جامه خود را دریده بود وارد شهر شد و فریاد میزد: ای گروه قریش اموال خود را دریابید! کاروان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته! فورا حرکت کنید که اگر دیر بجنبید همه را خواهند برد!
ابوجهل که این خبر را شنید بیتابانه این طرف و آن طرف میرفت و مردم را برای حرکت به سوی کاروان تحریک مینمود و اگر تحریکات او هم نبود همان خبر ضمضمبنعمرو برای جنبش مردم مکه کافی بود، زیرا کمتر کسی بود که در میان کاروان قریش مالی نداشته باشد.
بدین ترتیب بزرگان قریش مانند امیهبنخلف، ابوجهل، عتبه، شیبه و دیگران و از بنیهاشم نیز عباسبنعبدالمطلب و به گفته برخی طالببنابیطالب و جمع دیگری با ساز و برگ جنگ از مکه خارج شدند و هنگامی که در خارج شهر، سان دیدند، سپاهی عظیم و مسلح که حدود هزار نفر میشدند حرکت کرده بود و همراه خود هفتصد شتر و دویست یا چهارصد اسب داشتند و همگی زره و اسلحه بر تن داشتند.
لشکر اسلام
رسول خدا(ص) نیز وقتی از مدینه خارج شد عمرو بن اممکتوم را به جای خویش منصوب داشت و با گروهی از مهاجر و انصار که سیصد و سیزده نفر (هشتاد و دو نفر مهاجر و بقیه از انصار بودند) و به سختی هفتاد شتر حرکت داده و اسلحه مختصری که به گفته مورخین شش زره و هفت شمشیر بود با خود داشتند به راه افتادند. ر.ک: مناقب ابنشهرآشوب، ج ۱، ص۱۸۷، بحار الانوار، ج۱۹، ص۲۰۶
برای سوارشدن و استفاده از این هفتاد شتر هر سه یا چهار نفر به نوبت یکی از شتران را سوار میشدند، مانند آنکه رسول خدا، علیبنابیطالب و مرثد بن ابیمرثد یک شتر نصیبشان شده بود و حمزه بن عبدالمطلب، زید بن حارثه، ابوکبشه و انسه یک شتر داشتند.
ازآنسو ابوسفیان وقتی مطلع شد پیغمبر با مسلمانان از یثرب حرکت کردهاند برای آنکه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ایشان ننماید، همهجا با احتیاط میرفت و هر کجا میرسید تفحص و جستجو میکرد و بهخصوص وقتی به حدود بدر رسید و دانست مسلمانان در آن نزدیکیها هستند راه را کج کرده و نگذاشت کاروانیان به بدر نزدیک شوند و بهسرعت آنها را از منطقه دور کرد و سرانجام توانست کاروانیان را از مناطق خطر بگذراند و اطمینان پیدا کرد که دیگر مسلمانان به آنها دسترسی پیدا نخواهند کرد.
اما کار از کار گذشته بود و لشکر قریش با تمام تجهیزات و نفرات از مکه بیرون آمده بود و با اینکه ابوسفیان برای آنها پیغام فرستاد که خروج شما برای محافظت کاروان بوده و اکنون کاروان از خطر گذشت و دیگر نیازی به آمدن شما نیست و بیجهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نکنید، اما غرور و نخوت برخی چون ابوجهل که مغرور تجهیزات و کثرت لشکریان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان شد و گفتند: ما باید تا «بدر» پیش برویم و چند روز در آنجا به عیش و نوش و رقص و پایکوبی بپردازیم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم یثرب بکشیم، تا برای همیشه رعب و ترس از ما در دلشان جایگیر شود و فکر جنگ و کارزار با ما را از سر دور سازند.
فهرست مطالب
- نظر خواهی رسول خدا(ص)
- حرکت به سمت چاههای بدر
- تصمیم به جنگ
- آماده جنگ
- تردید قریش بر اثر اخبار عمیر بن وهب از یقین مسلمین
- غرور ابوجهل
- تقویت انگیزه جنگ با خودسری یک ابله
- کشتهشدن عتبه و شیبه و ولید
- حمله عمومی و شکست قریش
- کشتن امیهبنوهب توسط بلال
- سرنوشت ابوجهل
- سفارش پیغمبر درباره عباس و ابوالبختری
- اعتراض ابوحذیفه نسبت به حکم پیامبر اکرم
- مقتولین و اسیران جنگ
- شجاعت امیرالمؤمنین علیهالسلام
نظر خواهی رسول خدا(ص)
رسول خدا(ص) مطلع شد که مردم قریش و سران ایشان با لشکری بزرگ برای حفاظت از کاروانیان از مکه بیرون آمدهاند و کاروان قریش نیز از آن حدود گذشته است و از اینجا به بعد پیشروی رسول خدا(ص) و همراهان به جلو صورت تازهای پیدا میکند و حساب برخورد و جنگ با لشکر قریش در پیش است، ازاینرو در جایی به نام «ذفران» توقف کرد و اصحاب و همراهان خود را جمع کرده و از جریان حرکت قریش و لشکر مجهز ایشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدینه و یا پیشروی و جنگ با قریش از آنها نظرخواهی کرده به مشورت پرداخت.
مهاجرین بهطور مختلف نظر دادند، چنانکه ابوبکر و عمر برخاسته و شبیه به یکدیگر گفتند: «انها قریش و خیلاؤها، ما آمنت منذ کفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج علی اهبه الحرب»، اینان قریش هستند با تمام فخر و بزرگمنشی، از روزی که کافر شده ایمان نیاورده و از روزی که عزیز گشته خوار نگشتهاند و ما به آهنگ جنگ و آمادگی با کارزار از مدینه نیامدهایم. الصحیح من السیره، ج۳، ص۱۷۳، و بدین ترتیب جنگ را مصلحت ندانستند، ولی مقداد بن عمرو یکی دیگر از مهاجرین برخاسته و چنین گفت: ای رسول خدا هرچه خداوند برای تو مقرر فرموده بدون تأمل انجام ده و مطمئن باش که ما پیرو تو و گوشبهفرمان توییم، و ما همچون بنیاسرائیل نیستیم که به موسی گفتند: تو با پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما در اینجا نشسته و نظارت میکنیم… بلکه ما میگوییم: تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما هم پشت سر شما میجنگیم!
ای رسول خدا سوگند بدان خدایی که تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر کجا برانی همراه تو خواهیم آمد و پشت سر تو هستیم!
رسول خدا(ص) چهرهاش باز و خوشحال شد و ضمن تحسین و تقدیر از او باز هم به صورت نظرخواهی فرمود: ای مردم بگویید چه باید کرد؟ و راهی پیش پای من بگذارید؟
این بار روی سخن متوجه انصار مدینه بود که بیشتر آن گروه را تشکیل میدادند، آنها فقط در پیمان عقبه دفاع از پیغمبر را به عهده گرفته بودند و پیمانی برای جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند، رسول خدا(ص) میخواست نظریه آنها را بداند و ببیند آیا آنها نیز آماده جنگ هستند یا نه.
سعد بن معاذ منظور پیغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگی خود را اعلام کرده چنین گفت: ای رسول خدا ما به تو ایمان آورده و تصدیقت کردیم، اکنون نیز دنبال تو و آماده فرمان توایم، به خدا سوگند اگر به دریا بزنی ما هم پشت سر تو در دریا فرو خواهیم رفت و یک نفر از ما از فرمانبرداری و پیروی تو تخلف نخواهد کرد… برای ما هیچ دشوار نیست که فردا با دشمن روبهرو شویم و ما در جنگ مردمانی شکیبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پابرجا و ثابت هستیم. به امید خدا حرکت کن و ما را نیز با خود به هرجا که میخواهی ببر!
حرکت به سمت چاههای بدر
سخنان گرم و پرشور سعد، رسول خدا(ص) را به نشاط آورد و فورا دستور حرکت داد و مژده پیروزی بر دشمن را به آنها داده فرمود: به خدا سوگند گویی هماکنون جاهای کشتهشدن سران دشمن را پیش روی خود میبینم.
لشکر مسلمانان همچنان تا نزدیک بدر و چاههای آبی که در آنجا بود پیش رفت و در آن نزدیکی توقف نمود و چون شب شد علیبنابیطالب، زبیر بن عوام و سعد بن ابیوقاص را با چند تن دیگر مأمور ساخت به کنار چاه بدر بروند بلکه خبر تازهای از قریش کسب کنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ایستاد.
علی(ع) و همراهان به کنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر به نام اسلم و ابویسار برخورد کردند که برای بردن آب برای لشکریان قریش آمده بودند، آن دو را دستگیر نموده با شتری که برای حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا(ص) آوردند.
پیغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجویی از آن دو کرده و در این میان رسول خدا(ص) نیز نماز خود را تمام کرده و از آن دو پرسید: اخبار قریش را به من بازگویید؟
آن دو خود را معرفی کرده گفتند: به خدا آنها در همین نزدیکی و پشت این تپه هستند.
پیغمبر پرسید: آنها چقدر هستند؟ – زیادند!
– نفراتشان چه اندازه است؟ – نمیدانیم!
– هر روز چند شتر میکشند؟ – بعضی از روزها نه شتر و گاهی ده شتر!
رسول خدا(ص) در اینجا تأملی کرد و فرمود: اینها بین نهصد تا هزار نفر هستند.
– از اشراف و بزرگان قریش چه کسانی همراهشان آمده؟ – عتبه، شیبه، ابوالبختری، حکیم بن حزام، نوفل بن خویلد، حارث بن عامر، عمرو بن عبدود، طعیمه بن عدی، ابوجهل، امیه بن خلف و گروه زیادی از سران قریش را نام بردند.
رسول خدا(ص) که نام آنها را شنید رو به مسلمانان کرده فرمود: مکه اکنون جگرگوشههای خود را به سوی شما فرستاده!
تصمیم به جنگ
هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و بهمنظور مقاتله پیش میرفتند، رسول خدا و همراهان پیش از قرشیان به چاههای بدر رسیدند و در کنار اولین چاه فرود آمدند.
دو نقل ناصحیح از ابنهشام درباره تسخیر چاههای بدر و کنارهگیری پیامبر از جنگ!
در اینجا ابنهشام و دیگران نوشتهاند که: «حباب بن منذر» یکی از مسلمانان که به وضع آن بیابان آشنا بود پیش آمده گفت: ای رسول خدا آیا به دستور خدا در اینجا فرود آمدی و در این باره وحی بر تو نازل شده و قابل تغییر نیست یا روی مصالح جنگی است؟
فرمود: نه، وحیی در این باره نازل نشده و روی مصالح است! عرض کرد: پس دستور دهید مردم همچنان تا آخرین چاه پیش روند و در آنجا منزل کنیم و روی چاههای آب را ببندیم و حوضی درست کرده آنرا پر از آب کنیم تا در نتیجه چاههای آب در اختیار ما باشد و بدین ترتیب برتری بر دشمن داشته باشیم. پیغمبر این رأی را پسندید و دستور داد بر طبق گفته او عمل کنند.
اما برخی این حدیث را مخدوش دانسته و گفتهاند: با سابقهای که ما از پیغمبران الهی و اوصیای آنها داریم که رسمشان نبوده در هیچ مقطعی حتی در سختترین شرایط جنگی، آب را به روی دشمن ببندند و بهخصوص اختلافی که در این نقل هست این روایت قابل خدشه و تردید بوده، و پذیرفتن آن مشکل است.
[چنانکه در جنگ صفین امیرالمؤمنین(ع) حاضر نشد پس از گرفتن شریعه فرات از دست دشمن چنین کاری انجام دهد و دستور داد مانع برداشتن آب از آنها نشوند]
و نیز همانها نقل کردهاند که: پس از فرودآمدن لشکر، سعد بن معاذ پیش آمده عرض کرد: ای رسول خدا گروهی از ما که نمیدانستند خواهی جنگید همراه ما نیامدهاند و ما در دوستی تو از آنها محکمتر نیستیم، اینک بهتر آن است در پشت جبهه جنگ سایبانی برای تو فراهم سازیم و چند اسب تندرو نیز در آنجا آماده کنیم که اگر ما شکست خوردیم شما به وسیله یکی از آن اسبان خود را به یثرب رسانده و به کمک آنها تبلیغ دین و جهاد با دشمنان را دنبال کرده و از خود دفاع کنی! رسول خدا(ص) او را دعا کرده و این کار نیز انجام شد و ابوبکر نیز نزد پیغمبر آمده در آن سایبان و «عریش» جای گرفت.
ولی با توجه به روایت طبری (تاریخ طبری، ج۲، ص۱۷۲) که میگوید: آن حضرت را در هنگام جنگ مشاهده کردند که شمشیر برهنهای در دست داشت و به دنبال مشرکان میرفت و این آیه را میخواند: «سیهزم الجمع و یولون الدبر»، و روایت واقدی در مغازی که گوید: در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و یاران بود (مغازی واقدی، ج۱، ص۷۸) و روایت دیگر طبری و سیره حلبیه و کتاب البدایه و النهایه (البدایه و النهایه، ج۶، ص۳۷) که از امیرالمؤمنین(ع) نقل شده که فرمود: «لما کان یوم بدر اتقینا المشرکین برسول الله(ص) و کان اشد الناس باسا و ما کان احد اقرب الی المشرکین منه…»؛ [چون روز بدر شد ما از حمله مشرکان به رسول خدا پناه میبردیم و آن حضرت از همه بیشتر تلاش و شهامت داشت و کسی از آن حضرت به مشرکان نزدیکتر نبود.] و روایت دیگری که در نامه۹ نهج البلاغه از آن حضرت نقل شده که درباره همه جنگها بهطور عموم به همین مضمون میفرمود: «کنا اذا احمر الباس اتقینا برسول الله(ص) فلم یکن احد اقرب الی العدو منه»، و با توجه به اینکه در آن موقعیت از کجا میتوانستند این مقدار شاخه خرما در آن بیابانی که درخت خرما نبود پیدا کنند، چنانکه ابنابیالحدید گفته است،این حدیث نیز مورد تردید و خدشه است و الله اعلم.
آماده جنگ
باری کارها انجام شد و لشکر مسلمانان خود را آماده جنگ با قریش کردند در این وقت سپاه مجهز قریش از راه رسید و چون از تپهای که روبهروی مسلمانان بود سرازیر شدند رسول خدا(ص) سر به سوی آسمان بلند کرده گفت: [بار الها این قریش است که با تمام نخوت و تکبر خود به سوی ما میآیند تا به دشمنی با تو برخاسته و رسول تو را تکذیب کنند، پروردگارا من اینک چشم به راه نصرت و یاری تو هستم همان نصرتی که به من وعده دادهای، پروردگارا تا شام نشده آنان را نابود کن!]
تردید قریش بر اثر اخبار عمیر بن وهب از یقین مسلمین
لشکر قریش رو به روی مسلمانان فرود آمده و منزل کردند، و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندک آمدند، اما برای اطلاع بیشتر از وضع ایشان عمیر بن وهب جمحی را مأمور کردند به مسلمانان نزدیک شود و از وضع لشکر و نفرات و تجهیزات آنها اطلاعاتی به دست آورده به آنها گزارش دهد.
عمیر بن وهب بر اسب خود سوار شده یکی دو بار اطراف مسلمانان گردش کرد و به نزد قریش بازگشته گفت: نفرات آنها چیزی کمتر یا بیشتر از سیصد نفر است، کمینی هم پشت سر ندارند، اما ای گروه قریش این مردمی را که من مشاهده کردم شترانشان مرگ بر خود بار کرده و شتران آنها حامل مرگ نابودهکنندهای هستند.
افرادی را دیدم که پناهگاهی جز شمشیر ندارند و به خدا سوگند آنطور که من دیدم این گروه مردمی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بکشند، و بدین ترتیب من نمیدانم مصلحت در جنگ باشد یا نه، شما خود دانید این شما و این میدان جنگ!
سخنان عمیر بن وهب تزلزلی در قریش انداخت و از این رو جمعی از بزرگان قریش برخاسته به نزد عتبه بن ربیعه که ریاست لشکر را به عهده داشت آمدند و به او پیشنهاد کردند مردم را به مکه بازگرداند و خونبهای عمر بن حضرمی را نیز (که در سریه عبد الله بن جحش کشته شده بود و گروهی به عنوان خونخواهی او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند) پرداخت کند تا دیگر بهانهای برای جنگ باقی نمانده و به مکه باز گردند.
غرور ابوجهل
عتبه رای آنها را پسندید و خونبهای عمرو بن حضرمی را نیز به عهده گرفت، اما چون آتش افروز این صحنه بیشتر ابوجهل بود، آنها را پیش ابوجهل فرستاد تا او را نیز متقاعد سازند، اما باز هم غرور و نخوت کار خود را کرد و ابوجهل متقاعد نشده پافشاری به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلی به عتبه داد و او را مردی ترسو خواندو از آنسو به نزد برادر عمرو بن حضرمی آمده او را تحریک کرد و در آخر جمعی را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده کردند و دیگران را نیز به جنگ مصمم ساختند.
تقویت انگیزه جنگ با خودسری یک ابله
حادثهای که در این میان به روشنشدن آتش جنگ کمک کرد [به گفته ابنهشام] این بود که شخصی به نام اسود بن عبد الاسد مخزومی از میان لشکر قریش بیرون آمد و همین که چشمش به حوض آبی که در دست مسلمانان بود (و از آب چاههای بدر یا آب بارانی که آن شب آمده بود پر کرده بودند) افتاد رو به نزدیکان خود کرده گفت: هماکنون با خدا عهد میکنم که به کنار این حوض بروم و از آن بنوشم یا آن را ویران سازم یا در کنار آن کشته شوم و تا یکی از این سه کار را نکنم باز نخواهم گشت.
این را گفت و سوار بر اسب خود شده پیش آمد، حمزه بن عبدالمطلب عموی پیغمبر جلو رفت و شمشیری حواله او کرد که پایش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال میخواست خود را به حوض آب برساند که حمزه ضربت دیگری بر او زد و به زندگیش خاتمه داد.
این جریان و مشاهده خون و منظره کشتهشدن اسود بیشتر مشرکین را تحریک کرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلحطلبان فزونی یافتند.
کشتهشدن عتبه و شیبه و ولید
با کشته شدن اسود مخزومی، عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید لباس جنگ پوشیده به میدان آمدند و مبارز طلبیدند و جهت اینکه عتبه پیشقدم به جنگ شد بیشتر همان گفتار ابوجهل بود که او را مردی ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه برای تلافی این سخن جلوتر از دیگران به معرکه آمد، از سوی لشکر مسلمانان سه تن از انصار مدینه به نامهای: عوف و معوذ، فرزندان حارث و عبدالله بن رواحه به جنگ آنها آمدند، اما عتبه وقتی آنها را شناخت با تحقیر گفت: ما را به شما احتیاجی نیست، کسانی که همشأن ما هستند باید به جنگ ما بیایند و در نقلی است که یکی از آنها فریاد زد: ای محمد افرادی را از خویشان ما به جنگ ما بفرست. رسول خدا فرمود: ای عبیده (بن حارث بن عبدالمطلب عمو زاده رسول خدا)، ای حمزه و ای علی برخیزید.
چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت: آری شما همشأن ما هستید و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد. عتبه با عبیده در آویخت و حمزه به جنگ شیبه رفت و علی به سوی ولید حمله کرد، حمزه و علی به حریفان خود مهلت نداده و هر دو را از پای در آوردند اما عتبه با عبیده هنوز مشغول جنگ و ستیز بودند که حمزه و علی به کمک او آمدند و عتبه را از پای در آوردند و سپس عبیده را که سخت مجروح شده بود با خود برداشته پیش پیغمبر آوردند، عبیده که چشمش به پیغمبر افتاد پرسید: ای رسول خدا آیا من شهید نیستم؟ فرمود: چرا.
حمله عمومی و شکست قریش
با کشتهشدن این سه نفر دیگر جنگ حتمی بود، اما پیغمبر به لشکریان خود فرمود: تا من دستور ندادهام حمله نکنید سپس با سخنانی آتشین و خواندن آیات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد که یکی از مردم مدینه که نامش عمیر بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همین که از رسول خدا شنید که میگوید: [سوگند به آن خدایی که جان محمد در دست اوست هرکس امروز برای خدا با این گروه بجنگد و در جنگ پایداری و استقامت ورزد و به آنها پشت نکند تا کشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد کرد]، چند دانه خرمایی را که در دست داشت به زمین ریخت و گفت: چه خوب، فاصله من با بهشت فقط همین مقدار است که اینان مرا بکشند! این را گفت و شمشیرش را برداشته بیباکانه خود را به صفوف دشمن زد و عدهای را به قتل رسانده و چند تن را نیز مجروح کرد تا او را شهید کردند.
افراد دیگری نیز مانند این مرد چنان تحتتأثیر سخنان گرم و آتشین رسول خدا قرار گرفتند که خود را به دریای مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان کشتند تا کشته شدند و بدین ترتیب حملات سختی از مسلمانان به صورت فردی و دستهجمعی شروع شد و طولی نکشید که در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پیروزی مسلمانان و شکست مشرکین نمودار گردید و دنباله لشکر قریش رو به مکه شروع به فرار و عقبنشینی کرد و سران قریش یکی پس از دیگری به ضرب شمشیر مسلمانان از پای در میآمدند.
کشتن امیهبنوهب توسط بلال
در میان مهاجرین و سربازان مجاهد اسلام افرادی مانند بلال و عبدالله بن مسعود و دیگران بودند که بزرگان و سران قریش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پای درآورند و انتقام سالها شکنجه و آزاری را که از آنها دیده و محرومیتهایی را که به وسیله آنها کشیده بودند از آنها بگیرند، زیرا بهترین فرصت را به دست آورده و میدان بازی برای انتقام در پیش روی خود میدیدند.
بلال از همان آغاز در کمین امیه بن خلف بود و پیوسته میگفت: امیه را رها نکنید که او سردسته کفر است، در این میان عبدالرحمنبنعوف که سابقه دوستی با امیه بن خلف داشت ناگهان چشمش به امیه افتاد که متحیر دست پسرش علی بن امیه را گرفته و ایستاده، امیه نیز عبدالرحمن را دید و از وی خواست تا پیش از آنکه به دست سربازان اسلام کشته شود عبدالرحمن او را به اسیری خود درآورد و بدین ترتیب موقتا جان خود و پسرش را حفظ کند تا بعدا با پرداخت فدیه و پول خود را آزاد سازد.
عبدالرحمن قبول کرد و او را به اسارت خود درآورد اما در این میان چشم بلال به او افتاد و پیش آمده گفت: این مرد ریشه و اساس کفر است! این امیه بن خلف است، من روی رستگاری را نبینم اگر بگذارم او نجات بیابد! عبدالرحمن گوید: من هرچه داد زدم این هر دو اسیر من هستند گوش به من نداد و با صدای بلند فریاد زد: ای یاران خدا بیایید… بیایید که ریشه کفر اینجاست… بیایید که امیه بن خلف اینجاست. در این وقت مسلمانان را دیدم که به دنبال صدای بلال از اطراف آمدند و دیگر کار از دست من خارج شد و امیه و پسرش زیر ضربات شمشیر مسلمانان قطعهقطعه شدند.
سرنوشت ابوجهل
معاذ بن عمرو بن جموح گوید: من در آن روز شنیده بودم ابوجهل در میان لشکریان قریش است و در کمین او بودم تا ناگهان او را مشاهده کردم که در میان جمعی به این طرف و آن طرف میزند و مردم را برای جنگ تحریک میکند. و شنیدم که مردم میگفتند: کسی را به ابوجهل دسترسی نیست، اما من تصمیم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتی بودم تا بالاخره این فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشیر محکمی به ساق پایش زدم که از وسط دو نیم شد و همانند هسته خرمایی که در وقت کوبیدن از زیر چوب میپرد آن قسمت که قطع شده بود به یک سو پرید.
عکرمه فرزند ابوجهل که از دور این جریان را دید به من حملهور شد و شمشیری بر بازوی من زد که به پوست آویزان گردید، اما من اهمیتی نداده با دست دیگر به جنگ ادامه دادم تا وقتی که دیدم این دست آویزان جز مزاحمت نتیجه دیگری برای من ندارد به کناری آمده و انگشتان آن را زیر پایم گذارده و بدنم را با شدت به عقب کشیدم و در نتیجه آن دست قطع شد و آنرا به کناری انداخته به دنبال جنگ و کار خود رفتم.
ابوجهل پیاده شد و دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نیز فرار کرده او را تنها گذاردند و یکی از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء که از کنار او عبور میکرد شمشیر دیگری به او زد که او را به زمین افکند و هنوز نیمهجانی در تن داشت که او را رها کرده رفت.
وقتی سر و صدای جنگ خوابید رسول خدا(ص) دستور داد ابوجهل را در میان کشتگان بیابند، عبدالله بن مسعود که از او دل پری داشت و آزار زیادی از او دیده بود به دنبال این کار رفت و او را میان کشتگان پیدا کرد و دید رمقی در بدن دارد.
عبدالله پای خود را زیر گلویش گذارد و فشاری داد و بدو گفت: ای دشمن خدا دیدی خداوند چگونه تو را خوار و زبون کرد! ابوجهل گفت: چگونه خوارم ساخت؟ کشتهشدن برای مردی مانند من که به دست قوم خود کشته میشود خواری و ننگ نیست. سپس پرسید: راستی بگو بالاخره پیروزی در این جنگ نصیب کدام یک از طرفین شد. عبدالله گفت: نصیب خدا و رسول او گردید، و به دنبال آن سر از تنش جدا کرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خدای را بهجای آورد.
سفارش پیغمبر درباره عباس و ابوالبختری
هنگامی که لشکر قریش به سوی مکه میگریخت و مسلمانان آنها را تعقیب میکردند، از طرف پیغمبر اسلام به جنگجویان دستور داده شد از کشتن افراد عادی که معمولا از ترس رؤسای خود در این قبیل جنگها حاضر میشوند خودداری کنند، و نیز از کشتن عباس بن عبدالمطلب (عموی پیغمبر) و ابوالبختری ابن هشام (که هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابیطالب و اوقات دیگر کمکهای مؤثری به پیغمبر و بنیهاشم و مسلمانان کرده بودند) خودداری کنند.
اعتراض ابوحذیفه نسبت به حکم پیامبر اکرم
ابوحذیفه (فرزند عتبه) که جزء مسلمانان و مهاجرین مکه در لشکر اسلام بود، بدون آنکه منظور پیغمبر را از این دستور بداند به خشم آمده و گفت: آیا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بکشیم ولی عباس را زنده بگذاریم، به خدا سوگند اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را خواهم کشت.
پیغمبر سخن او را نشنیده گرفت و به رو نیاورد، اما خود ابوحذیفه بعدها که منظور پیغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشیمان بود و پیوسته میگفت: کفاره آن سخن نابهجای من شهادت در راه دین است و باید در جنگ با دشمنان دین کشته شوم و سرانجام هم در جنگ یمامه به شهادت رسید.
مقتولین و اسیران جنگ
بر طبق گفته مشهور در این جنگ هفتاد نفر از مشرکان کشته شدند و هفتاد نفر نیز اسیر گشتند و از مسلمانان نیز چهارده نفر به شهادت رسیدند، که شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.
شهدای مهاجرین: عبیده بن حارث، عمیر بن ابیوقاص، ذو الشمالین بن عبد عمرو، عاقل بن بکیر، مهجع غلام عمر بن خطاب، صفوان بن بیضاء.
شهدای انصار: سعد بن خیثمه، مبشر بن عبدالمنذر، یزید بن حارث، عمیر بن حمام، رافع بن معلی، حارثه بن سراقه، عوف و معوذ پسران حارث بن رفاعه.
شجاعت امیرالمؤمنین علیهالسلام
و کشتهشدگان قریش بیشتر از بزرگان آنها بودند که بنا به روایت شیخ مفید(ره) سی و شش نفرشان تنها به دست علیبنابیطالب کشته شدند و قتل آنان برای قریش و مردم مکه بسیار ناگوار و گران بود و در میان اسیران نیز افراد سرشناس و بزرگ بسیاری به چشم میخورد.
و این مطلب پیش اهل تاریخ مسلم است که یکهتاز میدان بدر و تنها دلاوری که بیشتر بزرگان و شجاعان قریش را به خاک هلاک افکند علیبنابیطالب(ع) بود، زیرا در میان افرادی که به دست آن حضرت کشته شدند نامهای: ولید بن عتبه، عاص بن سعید، طعیمه بن عدی بن نوفل، نوفل بن خویلد، حنظله بن ابی سفیان، زمعه بن اسود، حارث بن زمعه و افراد بسیار دیگری به چشم میخورد که هر کدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسیاری که داشتند از شجاعان و دلاوران و برخی از آنها نیز از شیاطین و افراد خطرناک برای اسلام و مسلمین به شمار میرفتند و با کشتهشدن آنها پایههای بتپرستی و شرک و ظلم و تعدی در جزیره العرب متزلزل و بلکه ویران گردید که پس از آن دیگر نتوانستند آن را بنا کنند و با توجه به اینکه جنگ بدر جنگ سرنوشت میان مرام مقدس توحید و شرکت و بتپرستی بود و پیروزی مسلمانان در آن روز جنبه حیاتی برای اسلام داشت، خدمتی را که امیر المؤمنین علی(ع) به اسلام کرد بهخوبی روشن میسازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو یا کافر و منافقی که بعدا مدعی همطرازی آن بزرگوار گردیدند آشکار میکند همچون کسانی که وقتی جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پیغمبر خود را در «عریش» آن حضرت انداختند چنانکه گفتهاند.
و به هر حال هنگامی که رسول خدا(ص) خواست از بدر حرکت کند، دستور داد شهیدان را به خاک سپرده و کشتگان قریش را نیز در چاهی ریختند و آنگاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود: «هل وجدتم ما وعد ربکم حقا؟ فانی قد وجدت ما وعدنی ربی حقا؟ بئس القوم کنتم لنبیکم کذبتمونی و صدقنی الناس، و اخرجتمونی و آوانی الناس و قاتلتمونی و نصرنی الناس».
اصحاب که این سخنان را میشنیدند با تعجب پرسیدند: ای رسول خدا با مردگان سخن میگویی؟ فرمود: آنان سخن مرا شنیدند (همانند شما) جز آنکه آنها قدرت و یارای پاسخدادن ندارند.
۰ دیدگاه