فهرست مطالب
قصه بچهگانه درباره هدیه دادن و هدیه گرفتن
سبک زندگی پیامبر(ص) | هدیه
داستانهایی که در ادامه میآید، از سری قصههای کودکانه است که میتوان وقت خواب یا اوقات فراغت برای بچهها تعریف کرد.
چهار سکّه آرامبخش
«اوهو… اوهو» صدای گریه دخترک بهگوش رسید! پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) و امیرالمؤمنین(علیهالسلام) بهسوی صدا رفتند. دخترک کنار دیوار نشسته بود! سرش را روی زانویش گذاشته بود، هِقهِقِ گریهاش بلند شده بود.
«چرا گریه میکنی؟» صدای دلسوزانه پیامبر را شنید. سرش را بلند کرد. چشمهایش خیس بود! نگاهش به پیامبر و امیرالمؤمنین افتاد. بغضش ترکید. درد دل را آغاز کرد: «ای رسول خدا، خانوادهام به من چهار درهم دادند تا برایشان خرید کنم، ولی سکهها را گم کردهام! حالا جرئت ندارم به خانهام برگردم. میترسم مرا تنبیه کنند»
پیامبر دست توی جیبش برد و چهار سکه بیرون آورد و با لبخند به دخترک داد! دخترک شگفتزده به سکهها نگاه کرد. اشک شوق در چشمهایش موج میزد. انگار دنیا را به او داده بودند. (میزان الحکمه)
بخششِ پیراهن نو
پیراهن سفید را تا کرد و در دست گرفت. پول پیراهن را به مغازهدار داد و بیرون آمد.
میخواست خانه برود. نزدیکیهای خانه، داخل کوچه که رسید، مردی را دید که بدون پیراهن کنار دیوار نشسته است. گرما کلافه کرده بود. صدای لرزانش بهگوش پیامبر رسید: «هرکس به من لباسی دهد و مرا بپوشاند، خداوند لباس بهشتی به او بپوشاند».
پیامبر بهسوی مرد رفت. پیراهن سفید نو را به او نشان داد: «بفرما برادر! این را به شما میبخشم»! مرد فقیر با چشمهای خستهاش، پیامبر را دید. پیراهن را گرفت. پیراهن سفید میان دستهای سیاهش خودنمایی میکرد! با شادی به آن نگاه کرد: «چه پیراهن خوبی! چه هدیه قشنگی!» پیراهن را به صورتش چسباند و با چشمهای تر آن را غرق بوسه کرد. (میزان الحکمه)
سکه طلا
«الله اکبر… بسم الله الرحمن الرحیم». جوان نمازش را شروع کرد. «چه صدای زیبایی! چه قرائت دقیق و قشنگی!» واژههای حمد و سوره، یکییکی مثل گل بر لبانش میشکفت.
پیامبر در آن سوی مسجد بود. به جوان چشم دوخته بود و از شنیدن قرائت زیبایش لذت میبرد! جوان نماز را به پایان رساند. دستها را بالا برد و چند لحظه دعا کرد! از جا برخاست و برای عرض ادب بهسوی پیامبر رفت.
پیامبر، دست او را بهگرمی فشرد. سکه طلایی را که بههمراه داشت، از جیب پیراهن بیرون آورد. به جوان رو کرد و گفت: «بفرما برادر! این سکه را به شما میدهم؛ چون خیلی خوب نماز خواندی و خدا را عبادت کردی»! جوان سکه را بهدست گرفت. «چه هدیه مبارکی!» نمیدانست چگونه تشکر کند. با شور و شوق به سکه نگاه کرد. تصویر سکه در میان چشمهایش افتاد و چشمهای روشنش را زیباتر کرد. (حیاه الحیوان)
برّۀ پشمالو
مهمان پیامبر میخواست برود. پیامبر فرمود: «کمی صبر کن!» بهسوی گوسفندانش رفت. برّهای درشت و پشمالو از میان آنها جدا کرد و برای دوستش آورد. «بفرما برادر! هدیه شماست». مرد گفت: «خیلی ممنون! نمیخواهم!»
پیامبر فرمود: «چرا هدیه مرا قبول نمیکنی؟» مرد گفت: «خود شما فرمودید: بهترین مردم، کسی است که از مردم چیزی را قبول نکند»
پیامبر لبخندی زد و گفت: «مقصود من در جایی است که شخصی چیزی را از مردم درخواست کند» سپس مردم چیزی به او بدهند. در جایی که خداوند به شخصی بدون درخواست از مردم، چیزی بدهد، آن چیز، روزی اوست که خدای مهربان برایش در نظر گرفته است»
مرد با خنده، سرش را پایین انداخت. از برداشت اشتباه خودش، خندهاش گرفته بود. بهطرف برّه پشمالو آمد. دست روی آن کشید. از پیامبر تشکر کرد و لبخندزنان همراه با پشمالو از خانه بیرون رفت. (ورّام، ج۲، ص۲۲۹)
دو نیمه نان
صورت زنِ روستایی نشان میداد که بسیار خسته است و راه زیادی آمده است! بچههایش همراهش بودند. پسر کوچکش در آغوش مادر جا خوش کرده بود و میخندید. دخترش نیز دست مادر را محکم در دست گرفته بود. هر سه نزد پیامبر رسیدند.
پیامبر تا چشمان مبارکش به آنها افتاد، به گرمی و با مهربانی، با آنها سلام و احوالپرسی کرد! سپس قرص نانی را که در کیسهاش داشت، بیرون آورد و به زن داد. زن با خوشحالی از پیامبر تشکر کرد! بچهها تا چشمشان به قرص نان افتاد، صورتشان گل انداخت. مادر مهربان، نان را دو نیمه کرد و به بچهها داد. بچهها با شوروشوق نیمهنانی را که در دست گرفته بودند، گاز میزدند. «بهبه! چه نان خوشمزهای!» (بحار الانوار، ج۱۰۰، ص۲۲۷)
بَهبَه! بوی بِه
پیامبر و دوستان دور هم نشسته بودند. همه ساده و باصفا بودند! باغبانی نزد آنها آمد. یک بِهِ درشت و خوشرنگ در دست داشت.
لبخند زد و بِه را در دست پیامبر گذاشت. پیامبر با مهربانی، نگاهش کرد و از او تشکر کرد! نگاهی به بِه انداخت. زرد و تازه و زیبا بود. با دقت، آن را چند تکه کرد. قاچهای کوچک و هلالیِ بِه را یکییکی به دوستانش داد! دوستان پیامبر با خوشحالی، تکههای کوچک به را در دهان گذاشتند! پیامبر، تکۀ کوچکی را هم خودش در دهان گذاشت.
دوستان پیامبر با خوشحالی تکههای کوچک بِه را خوردند. قاچهای بِه کوچک بود؛ ولی چون آن را از دست پیامبر خدا گرفته بودند، برایشان بسیار لذتبخش و دلنشین بود. (دانشنامه احادیث پزشکی)
جشن میوه
تابستان بود و فصل میوههای رنگارنگ. میوههای باغ پیامبر هم حسابی رسیده و آبدار شده بودند! سیبهای سرخ و انگورهای زرد و شیرین، درختهای باغ را مثل چلچراغ، زیبا کرده بودند. پیامبر گاهگاهی به باغش میآمد و به درختها سر میزد.
بخشی از حصار اطراف باغ را برداشته بود تا مردمِ دُوروبَر بتوانند داخل باغ بیایند و از میوههای آن بخورند. هر سال هنگام رسیدن میوهها این کار را میکرد.
غروب بود. چند نفر از مردم داخل باغ آمده بودند و با شوروشوق از درختها میوه میچیدند! بچههایی که همراه با پدرهایشان داخل باغ آمده بودند، هر کدام سیب درشت و شیرینی را در دست گرفته بودند و با ذوق گاز میزدند! و پشت درختهای باغ قایمموشک بازی میکردند. (سنن النبی، ص۱۳۴)
گل سرخ
شاخه زیبای گل سرخ در دست پیامبر بود. میخواست آن را به فرزند عزیزش، حسن(علیهالسلام) هدیه بدهد! چشمش به حسن(ع) افتاد. خوشحال شد. شاخه گل را روی هر دو دستش گذاشت و حسن(ع) را صدا زد.
حسن(ع) شادیکنان جلو دوید. پیامبر دستهای خود را باز کرد و فرزند نازنینش را در آغوش گرفت و بوسید! شاخه گل سرخ را هم به دست او داد و گفت: «بفرما عزیزم! این هدیه شماست».
حسن(ع) با دستهای کوچکش، گل سرخ را نزدیک بینی برد و بویید و لبخند زد! شاخه زیبای گل سرخ در دستهای زیبای حسن(ع) خودنمایی میکرد و حسن(ع) هم زیباتر از گل در آغوش گرم رسول خدا(ص) عطرافشانی میکرد. (وسائل الشیعه، ج۲، ص۱۷۳)
گردنبند
اُمامه دور حیاط میدوید و مثل همۀ بچهها، شاد و خندان سرگرم بازی بود. پیامبر در اتاق نشسته بود. اُمامه داخل اتاق رفت. پیامبر را دید. دستهایش را باز کرد و مثل شاپرک بهسوی پیامبر پَر کشید! پیامبر گردنبندی را که کنارش بود، برداشت. آن را تکان داد و به اُمامه نشان داد. اُمامه چشمش به گردنبند افتاد. «چقدر قشنگ است!» پیامبر گفت: «بفرما خانم کوچولو! این گردنبند برای شما!»
اُمامه جلوتر آمد. پیامبر گردنبند را آرام گردن اُمامه انداخت. اُمامه سرش را خم کرد و با ذوقوشوق به گردنبندش نگاه کرد! چشمهای ریزش پر از گل ستاره شده بود. (مجمع الزوائد، ج۹، ص۲۵۴)
کاسه شیر
شیر شتر را دوشید. کاسۀ بزرگش پُرِ پُر شد! خدا را شکر کرد. با خود گفت: «بهتر است کمی از این شیر را برای پیامبر ببرم»
کاسه کوچکی را برداشت و آن را پر کرد. بهطرف خانه پیامبر رفت. مراقب بود کاسه سرریز نشود! در راه با خود گفت: کاش ظرف بزرگتری آورده بودم! نکند پیامبر ناراحت شود و این را از من قبول نکند! کاش چیز دیگری برای او میآوردم! کاش…!»
همینطوری داشت فکر میکرد و میرفت که دید روبهروی خانۀ پیامبر رسیده است. در زد! پیامبر آمد و در را باز کرد. به مرد سلام کرد. و با مهربانی به او نگاه کرد! مرد کاسه شیر را بهدست پیامبر داد و گفت: «ای پیامبر خدا، هدیه ناچیزی برایتان آوردهام. امیدوارم خوشتان بیاید»
پیامبر لبخند زد و کاسه را از دست او گرفت و گفت: «خیلی متشکرم برادر! چرا زحمت کشیدید؟ دست شما درد نکند» مرد خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و برگشت! در راه باز با خود فکر میکرد: «خدایا، چقدر مرد خوبی است! چقدر دریادل است! هدیه کوچک مرا قبول کرد! هدیهام ناچیز بود؛ ولی قبولکردن او بهاندازۀ یک عالَم برایم ارزش دارد. خدایا شکرت» (سنن النبی، ص۱۲۷)
سید محمد مهاجرانی
۰ دیدگاه