مثنوی قصه فتنه | استاد معاونیان

توسط | آذر ۲۵, ۱۳۹۸ | شعر, عصر معصومین

شعر قصه پر غصه فتنه

قصه فتنه بازگوی جریان فتنه‌هایی است که پس از شهادت رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) در امت اسلامی پدید آمد و پیشامدهایی که سبب پیدایش سقیفه و غصب خلافت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و شهادت حضرت صدیقه شهیده(علیهاالسلام) شد.

نسخه کامل و اصلاح‌شده این قصیده در ۲۲۰ بیت خدمت شما تقدیم می‌شود.

مقدمه قصه فتنه

باز اسرار نهان در جوشش است

باز این داغ دلم در سوزش است

باز اندوه درون سر باز کرد

باز اسرار مگو ابراز کرد

روح پیغمبر ز تن پرواز کرد

رخت بربست و سفر آغاز کرد

اُستُن حنانه نالیدن گرفت

منبر و محراب لرزیدن گرفت

اُستُن توبه به پیچ‌وتاب بود

ماتم محبوبِ شیخ و شاب بود

شهر پُر خاکسترِ اندوه شد

بارِ غم بر دوش دل‌ها کوه شد

شب در این ماتم گریبان می‌درید

اشک بر رخسار گیتی می‌دوید

بال‌وپرهای ملائک خسته بود

وحی بر روی زمین در بسته بود

بغض می‌ترکید در نای بلال

شد گلوگیر آن غم و رنج و ملال

مغربِ خورشیدِ عالم‌تاب بود

ماه از هجران او بی‌تاب بود

فصل مرگِ آن همه عزّت رسید

موسم تنهاییِ عترت رسید

چشم‌ها ناباورانه می‌گریست

شهر بر این اهل خانه می‌گریست

موسِیِ یثرب به‌سوی طور رفت

رفت و از امّت فروغِ نور رفت

جُغد شومِ جاهلیت باز گشت

عصر ظلمت، بارِ نو آغاز گشت

مِهر خُفت و نور رفت و شب رسید

فتنه شد بیدار و خُفّاشک پرید

شب‌پرستان باز در گردش شدند

کینه‌توزان باز در جنبش شدند

شب چه تاریک و بسی دیجور بود

مرتضی مشغول غسل نور بود

پیکر پاک نبی را شست او

اشک‌ریزان زیر لب می‌گفت او:

یا رسول‌اللَّـهْ، وِداعت مشکل است

پای صبرم از فراغت در گل است

ای زبانِ حقّ چرا لب بسته‌ای؟

ای تو رکن من، چرا بشکسته‌ای؟

بی تو من بی یار و یاور گشته‌ام

روبه‌رو با امتی سرگشته‌ام

یا رسول‌الله برایم کن دعا

سربلند آیم برون زین ابتلا

تا تن آن پاک را تطهیر کرد

فتنه کلّ شهر را تسخیر کرد!

باز شیطان وعده‌اش تصدیق کرد

بت‌پرستی را ز نو تشویق کرد

سامری گوساله را پروار کرد

تا که روزی، دوشَدَش بس کار کرد

سجده، اول خود بر او بسیار کرد

نصب، او را بر سر بازار کرد

باز توحید ایده‌ای بیگانه شد

باز مسجد مرکز بت‌خانه شد

قصۀ این فتنه گر خواهی بگو

تا بگویم شرح این راز مگو

آغاز قصه فتنه

بت‌تراشی در سقیفه بت فروخت

با ولع شیطان بر این بت چشم دوخت

سال‌ها ابلیس خواب خوش ندید

انتظار یک چنین روزی کشید

شد سقیفه بهترین کاشانه‌اش

شرک‌آلوده‌ترین بتخانه‌اش

باز غوغای قبایل در گرفت

جاهلیت را عرب از سر گرفت

آن وصیت‌ها و عهد مصطفی

بر امامت، بر ولایت، بر وفا

بر خلافت، بر وصایت، بر ولا

بر اخوت، بر صداقت، بر صفا

آن سفارش‌ها همه از یاد رفت

آن برادرخواندگی بر باد رفت

عقده‌های بسته ناگه باز شد

حِقدها و کینه‌ها ابراز شد

قصه فتنه سقیفه

زیر سقفی شوم و تاریک و سیاه

دور از کانون مِهر و نور ماه

در میان جار و جنجالی عجیب

اندر آن دعوای تزویر و فریب

شیخ خزرج شد لگدکوبِ ستم

اوس هم بی‌سعد پاشیده ز هم

حُقّه‌بازی، رأیِ مزدوران خرید

جامۀ ایمان ایشان را درید

دستِ شیطان، دست شومی را فشرد

سرنوشت امّتی بر او سپرد

روی مَه را پردۀ ظلمت گرفت

زاغ از بهر زَغَن بیعت گرفت

لات و عُزّیٰ‌شان اگر نابود شد

لاتی آوردند و او معبود شد!

عصر وحشت دورۀ بیداد شد

تیز، نیش غول استبداد شد

زور و زر و تزویر

حاملانِ کودتا، غداره‌ها

ریخته در شهر با قدّاره‌ها

بهر اخذ رأی مردم آمدند

همچو مار و گرگ و کژدم آمدند

مؤمن بی‌باک، کارش زار بود

دشنه حرف اول غدار بود

مردها نامرد و بی‌بازو شدند

پَست‌ها از ترس در پستو شدند

این یکی خوابید و آن یک گشته کور

این یکی با زیور و آن یک به زور

هر که سرکش بود، او هم رام شد

شهر کم‌کم ساکت و آرام شد

ناله‌های فاطمی

شهر بود و بار سنگین سکوت

شهر بود و عار ننگین سکوت!

ناگهان آتش‌فشان آغاز شد

منفجر شد زلزله انداز شد

شهر می‌لرزید از هر غرّشش

حیله‌ها می‌سوخت از هر سوزشش

آذرخش و رعدِ او سوزنده بود

تُندَر فریاد او توفنده بود

شهر پُر شد از طنینِ آن خروش

ضجه‌ای پر بغض می‌آمد به گوش

این غریوِ کیست؟ این فریاد کیست؟

ناله می‌زد فاطمه: حقّ با علی است!

آه سوزانش مگو، آتشفشان

دود آهش رفته تا هفت آسمان

برق رعدش ظلمتِ شب را درید

رنگ از روی سیه‌رویان پرید

ناله‌اش برنده‌تر از ذوالفقار

گریه‌اش طوفانِ نوح روزگار

کیست این شورشگر بی‌واهمه

همسر بی‌باک حیدر(ع) فاطمه(س)

بوذر و مقداد و سلمان آمدند

باوفا یارانِ قرآن آمدند

خانه‌اش شد مأمنِ دلدادگان

منزلش شد مجمع آزادگان

بیت او حصن و تحصّن‌گاه شد

شهر، از این اعتراض آگاه شد

سامری در وحشت از این واکنش

عِجل، اندر لرزش از موج تَنِش

واکنش سقیفیان

اهلِ نااَهلِ سقیفه هاج و واج

تا چِسان آرَد بر این مشکل علاج

باز شورای شقاوت شور کرد

تا چِسان با فاطمه سازد نبرد

حکم بر یورشْ به بیتِ وحی داد

داد از بیداد شورا، داد! داد!

سامری، رجّاله‌ها را زد صدا

تا هجوم آرند بر بیتِ خدا

مشعل آتش به دستش شعله‌ور

با حرامی‌زادگان شد حمله‌ور

تند پیشاپیش آنان می‌دوید

هرکه می‌دیدش، ز خوفش می‌رمید

نعره می‌زد از غضب، کف بر دهان

اَنکر الاصواتِ او صوتِ دَدان

کآمدم این کار را یکسر کنم

خانه را با اهل آن آتش زنم!

گفتنش: باشد در آنجا فاطمه

قال بَعضٌ إنّ فیها فاطمه!

آن غلیظِ فَظّ و بی‌رحم و خشن

با شقاوت پیشگی گفتا «وَ إنْ»

گفت: باشد، من که آتش می‌زنم

من نه مقهورِ وجود یک زنم

هیزمی از کینه آوردند زود

آه، این جور و جفا بس زود بود

جان هستی آن زمان اخگر گرفت

شعله‌ها بر درب خانه در گرفت

کوچه پر از بوی تند دود شد

باز آتش یاورِ نمرود شد

بیت وحی

مشت می‌کوبید بر در، از غضب

ای بریده باد دست بولهب!

بر دری که پیک وحی آسمان

آستان‌بوسش بُوَد با قدسیان

بر در مسکین و امید اسیر

بر در اطعام ایتام فقیر

بر دری همچون درِ بیت الحرام

بر در بیت الشرف، بیت الامام

بر حریم حرمتِ ناموس حق

خانۀ مشکاتِ دین، فانوس حق

بر در گلخانۀ گل‌آفرین

بر در آن روضۀ خُلدِ بَرین

بر در بیت النبوه، مَهد دین

خانۀ توحیدِ ارباب یقین

بر در عصمت‌کده، دارالعفاف

کعبۀ دل، قبلۀ اهل طواف

بر در بیت‌المقدس در حجاز

نقطۀ آغازِ معراج نماز

بر در دارالسیاده، دار نور

بر در دارالولایه، رَشک طور

بر در خمخانۀ خمّ غدیر

بر در میخانۀ عشق امیر

خانۀ تدبیرِ امر ماسِوا

مجمع تطهیر اصحاب کِسا

بر در دانشگهِ علم الکتاب

بر در منزلگهِ فصل الخطاب

بر در آن خانه که، حتی رسول

خوانده بر درگاهِ او اذن دخول

دختر پیغمبر آمد پشت در

با تنی رنجور، از داغ پدر

ناله می‌زد سخت از سوز جگر

که ز جان ما چه می‌خواهی عمر؟!

آن زمان شد نالۀ زهرا(س) بلند:

هان ببین بابا که با ما چون کنند!

هان بگو با من دگر اینجا چه شد

بین آن دیوار و در زهرا(س) چه شد

غنچه از گل شد جدا، دیگر مگو

با من از مسمارِ روی در مگو

سینه‌ام شد تنگ از این گفتگو

هرچه بادا باد حقّش را بگو

ای سقیفه، خاک نکبت بر سرت!

لعنت حق بر تو و بر رهبرت!

وای بر حال دلِ بی‌باک من

آوُخ از زخمِ دل صد چاکِ من

من چه گویم؟ این دل دیوانه سوخت

خانه و شمع و گل و پروانه سوخت

ناله‌ای می‌شد بلند از بین دود:

آه ای فضه مرا دریاب زود!

فضه آمد با شتاب و سر رسید

وای او آخر مگر آنجا چه دید؟

ماه یثرب بر زمین افتاده بود

از صدف دُرّ ثمین افتاده بود

فاطمه(س) مجروح بود و بی‌سپر

بر زمین افتاده اندر پشت در

اجر پیغمبر(ص) ادا گردیده بود

محسن زهرا(س) فدا گردیده بود!

فاطمه(س) یعنی ولایت را سپر

فاطمه(س) یعنی که لعنت بر عمر

شیر حقّ زنجیر صبرش را برید

غرّشی کرد و به سوی در پرید

پنجه برد و کَند روبَه را ز جا

بر زمین کوبید آن نامرد را

همچنان کوهی به روی او نشست

تا که کوبد مشت، بالا برد دست

مأمور به صبر

وای اگر اندر خروش آید علی(ع)

بَحر صبر او به‌جوش آمد، ولی

یادش آمد از وصایای رسول(ص)

که چه بایستی کند با این جَهول

مصطفی(ص) فرموده بودش صبر کن

جز همان که امر حق باشد، مکن

بعد تو بر من جفاها می‌کنند

بر تو چون هارونِ موسی می‌کنند

راه اسرائیلیان را می‌روند

طابقٌ بالنّعلِ آن‌ها می‌دوند

ای تو هارونم، ضعیفت می‌کنند

زخم، این قلب لطیفت می‌کنند

صبر کن، ای جانِ من بیتاب تو

صبر کن، شمسم من و مهتاب تو

صبر کن بر جهلِ جاهل‌مسلکان

بر نفاق و جور این بَد دلقکان

یاد می‌آورد در آن دم وصیّ

از فرامین و احادیث نبیّ

بارها فرمودش آن نیکو خصال

کعبه‌ای تو یا علی اندر مثال

خلق باید سوی تو آید، نه تو

تو به سوی خلق ای کعبه مرو!

جمله باید تا طواف تو کنند

جان خود روشن از این پرتو کنند

خلق می‌باید ز هر فَجّ عمیق

رو به کویت آید ای بیتِ عتیق

گر به سویت آمدند بپذیرشان

رهنمایی کن بده رَه را نشان

ورنه بر تو هیچ باکی نیست نیست

کعبه‌ای تو بر سر جایت بایست

لایق تعلیم تو کمتر کَس است

بوذر و مقداد و سلمانت بَس است

کم بُوَد آئینۀ جذاب نور

و قلیلٌ من عبادی اَلشَّکور

سامری گوساله‌پرور می‌شود

قوم هم اندر پِیِ او می‌رود

گر که یاری داشتی درگیر شو

ریشه‌اش برکن، بکن ساقش درو

ورنه بنشین و صبوری پیشه ساز

شمع باش و هم بسوز و هم بساز

یاد، از آن عهد و پیمان آمدش

در بَصَر خارِ مُغیلان آمدش

آهِ سردی از دل گرمش کشید

چاره‌ای جز طاعت داور ندید

مرتضی(ع) میزان معصوم است و بس

پر ز نور حق و خالی از هوس

او علی(ع) بود و علی(ع) عبدالله است

هست اندر بند اعلی پای‌بست

هفت اقیانوس خشمش خشک شد

وای اگر مولا نمی‌آمد به خود

لحظۀ طوفانی حیدر(ع) رسید

امتحان سخت، آخر در رسید

امتحانی سخت و دشوار و عظیم

اعظم از کلّ بلیّات قدیم

سخت‌تر از خندق و بدر و احد

تلخ‌تر از امتحاناتی که بُد

مرتضی(ع) و امتحان؟ یا للعجب!

آزمون ربّ ز که؟ میر عرب!

از که؟ از «مَن عنده علم الکتاب»

از حکیم محکم امّ الکتاب

آری آری، امتحان از او کنند

تا که عمق باطنش را رو کنند

باطنِ نورٌ عَلیٰ نورِ علی(ع)

باطنی که حق از او آید جلی

تا خلائق بندگی را بنگرند

تا مَلَک بر نور او سجده برند

تا که گردد خِلقت او آشکار

از کمال طاعتِ هشت و چهار

تا «أ تَجعَل» را دهد اینجا جواب

تا که گویند «أنتَ اعلم بالصواب»

(اشاره به خلقت آدم و اعتراض فرشتگان)

تا که بر اهل سماوات و زمین

اسوه باشد آن امام المتقین

تا بیاموزند از او تسلیم را

درس گیرند از رضای بر قضا

لب گشود و گفت: ای عبدِ عنود

گر وصیت‌های پیغمبر نبود

با تو می‌گفتم حریف کیستی؟!

می‌چشاندم بر تو طعم نیستی!

در کناری با دلی زار و حزین

زد درون خانه زانو بر زمین

دست‌بسته مظلوم

رنگ زرد گرگ آن گه سرخ شد

خنده‌ای کرد و جهید از جای خود

زد صدا آنگه سپاه فتنه را

کو بریزد بر سر شیر خدا

دیگر از تیغ علی(ع) ایمن شدند

گوش بر فرمان اهریمن شدند

دادْ فرمان که برای بردنش

حلقه بندازید دور گردنش!

بی‌مهابا بر سر او ریختند

ذوالفقارش را به میخ آویختند

قفل بر آن دستِ گل‌پرور زدند

بند بر بازوی پیغمبر(ص) زدند

ریسمان بر گردنش انداختند

گرچه رنگ خویش را می‌باختند

که مبادا آخر این شیر ژیان

تکه‌تکه سازد این زنجیرشان

می‌هراسیدند از این بسته‌دست

شیر در زنجیر هم پُر هیبت است!

یوسف(ع) ار یک شب درون چاه بود

در درون چاه هم او ماه بود

در غلاف ار ماند عمری ذوالفقار

عاقبت اندر جمل می‌زد شرار

شیر اندر بیشه یا اندر قفس

خصلتش آخر همان شیر است و بس

عاقبت کفتار دژخیم و پلید

شیر را از آشیان بیرون کشید

سر برهنه، پا برهنه، بی عبا

می‌کشیدندش میان کوچه‌ها!

تا به سوی مسجد و منبر برند

تا حقیقت را در آنجا سر بُرند

شهر، غوغا بود و کوچه ولوله

از شعف ابلیس می‌زد هلهله

نقشۀ شیطانی‌اش بی‌نقص بود

در میان معرکه در رقص بود

ظاهراً حزب خدا مغلوب بود

وارث عیسی(ع) دگر مصلوب بود

کف به کف می‌زد ابوسفیانِ کور

آنچه که می‌خواست بیند گشت جور

جاثلیقش از جحود اینجا ولی

نیش‌خندی تلخ می‌زد بر علی(ع)

انتقام فتح خیبر را یهود

از علی(ع) بگرفته بود؛ اما چه زود

آن زمان دل در دل مولا نبود

قلب حیدر پشت در جامانده بود

تنها مدافع

زآن طرف در خانه آن یاس کبود

تا به‌هوش آمد همان دم، لب گشود

فضه! مولایم علی(ع) برگو کجاست؟

خانه از چه خالی از نور خداست؟

آه ای فضه کجایش برده‌اند؟

بی‌عمامه، بی‌رِدایش برده‌اند!

اشک از چشم کنیزش می‌چکید

هر نگاهش سوی کوچه می‌دوید

فاطمه(س) دریافت آن‌گه راز را

قصۀ فرجام و هم آغاز را

آرمیدن را روا آن دم ندید

گرچه خون از زخم سینه می‌چکید!

دست بر پهلوی بشکسته نهاد

یا علی گفت و به‌زحمت ایستاد

دست بر دیوار و کنج در گرفت

مرده بود و زندگی از سر گرفت

تا رسانَد بر امامش خویش را

تا نشاند آتش تشویش را

گاه افتان، گاه خیزان می‌دوید

قلب پاکش بهر مولا می‌تپید

تا رسید و عروة الوثقی گرفت

دست بر پیراهن مولا گرفت

نعره زد آن بضعۀ جان نذیر

سخت می‌غرّید دیگر ماده شیر

وا هلید ای روبهان این شیر را

بگسلید این رشتۀ زنجیر را

وا رهانید ابن عمّم را ز بند

ور نه می‌یابید از آهم گزند

ای یهودی‌زادگانِ بی‌حیا

بند بر دارید از دست خدا

این ید الله آن یدِ مبسوطه است

غُلَّتْ أیدیکم! که از او بسته دست؟

این که این سان با طنابش بسته‌اید

حبل بر دست جنابش بسته‌اید

هست او حبلِ الهیِّ مَتین

هست او آخر امیر المؤمنین

رنج‌های فاطمی

کشمکش آغاز شد بالا گرفت

شیر را از چنگشان زهرا(س) گرفت

از نهاد سامری برخاست دود

ضجه‌های فاطمه(س) هوشش ربود

با خودش می‌گفت آن جانیِّ پست

ای عجب زهرا(س) چگونه زنده است؟!

من که او را کشته بودم پشت در

پس چگونه بُرده آخر جان به در؟

از غضب لب را به دندان می‌گَزید

پس نگاهی کرد و قنفذ را گُزید

داد زد بر گوش آن از بد، بَتَر

که خلاصم کن ز زهرا(س) زودتر

قنفذِ پُرخار بر گل حمله برد

خارها بر برگ و ساق لاله خورد

آفرینش آن زمان در لرزه بود

درد می‌پیچید در چرخ کبود

آه باید لب فرو بندم ولی

با که گویم پس غم خونین‌دلی

با که گویم مرتضی(ع) آن لحظه مرد

گرچه در محراب کوفه جان سپرد!

آسمان در چشم او شد تار تار

سخت می‌پیچید بر خود همچو مار

خار در چشم، استخوانش در گلو

ناتوان از دیدن و آن گفتگو

وای بر من، خون! علی(ع) خون می‌گریست

پیش چشم فاطمه(س) چون می‌گریست

اُف به تو ای روزگارِ پر جفا

خون روان کردی ز چشم مرتضی(ع)

آه ای حمزه(ع)، کجایی ای دلیر!

در چنین بندی علی(ع) گشته اسیر

از اُحُد برخیز و شمشیری بزن

بر دو چشم جغدِ شب، تیری بزن

گرچه ساقِ گل شکسته این چنین

غنچه پَرپَر گشته گرچه بر زمین

تیغ برکِش باغبان را کن رها

کن دِرو این خارهای هرزه را

با که گویم روح طاها را زدند

تازیانه بر تن حورا زدند

هیچ‌کس آخر نگفت: ای قوم پست!

اینکه این‌سان می‌زنیدش فاطمه‌ست!

وایِِتان، این زن که زیر دست‌وپاست

دختر پیغمبرِ شهر شماست

غیرتی اندر دل مردی نبود!

زآن همه اصحاب، همدردی نبود

هیچ‌کس بر یاری‌اش دستی نبرد

در دفاع از او کسی سیلی نخورد!

این مدینه بود آیا ای خدا؟!

این مدینه بود و این ظلم و جفا؟

این مدینه بود و زهرا(س) را زدند؟

آتش اندر خانۀ مولا زدند!

این مودّت بود در حقّ بتول؟

یا دریدن پارۀ جان رسول؟

فاطمه(س) آیا ذوی‌القربی نبود؟

یا مودّت را جز این معنا نبود؟!

می‌شود در حقّ این قوم ظلوم

گفته باشد احمد(ص): «اصحابی نُجوم»!

بس سؤالی که جوابش مانده است

نکته‌ها در این سبق ناخوانده است

ورد و ذکرم روز و شب «یا فاطمه» است

مثنویّ فاطمی(صلی‌الله‌علیها) بی‌خاتمه است

شاعر: حجت‌الاسلام حامدرضا معاونیان

با سپاس از شاعر ارجمند و ابوی گرامی

۶ دیدگاه ها

  1. محمد

    با سلام و احترام
    خدا استاد معاونیان که آدم شجاعی هستند را حفظ کند واقعا امروزه با این همه امکانات در فضای مجازی و در دسترس بودن همه منابع و اسناد و کتاب ها، واقعا شجاعت می خواد که در مقابل آدم های بزرگی چون فلانی… و فلانی…. بایستی و صاف و محکم بگی مولوی و شمس منحرف هستند و در حالی که عده زیادی که خودشان را فیلسوف و مرجع و عالم دین می دانند این دو را اصل اصل دین می خوانند.خدایا ما را لحظه ای از سر سفره اهل بیت علیهم السلام دور نکن انشاالله

    پاسخ
  2. فرزند روح الله

    وا اسفا واغربتا برای امیرالمومنین وفاطمه الزهرا ،امیرالمومنین بخاطر حفظ کیان اسلام و جلوگیری از تفرقه از حق مسلم خود گذشت به غاصب حق خود برای حفظ اساس اسلام مشورت میداد ولی ما حاضر نیستیم بخاطر حفظ اصل اسلام از بردن نام آن فرد امتناع کنیم

    پاسخ
  3. سید مجتبی

    سوختم از غم مادر، اللهم العن عمر

    پاسخ
  4. عبدالحسین

    بسیار بسیار عالی و زیبا، خوش بحال ایشان که در کارنامه زندگی همچین شعری را همراه دارند

    پاسخ
  5. محمد

    خدا استاد معاونیان را حفظ کند -اجرشان با حضرت زهرا سلام الله علیها

    پاسخ
  6. محمد علی

    سلتم علبکم ، بسیار بسیار عالی ، خداوند اجر جزیل به استاد معاونیان مرحمت فرماید .

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *