فهرست مطالب
قصههای بچهگانه درباره سلامکردن
سبک زندگی پیامبر اکرم(ص) | سلام کردن
سلام
آرامآرام گام برمیداشت. میان کوچه آمده بود. رهگذران کوچک و بزرگ از کنارش میگذشتند. زیبا و مهربان، به رهگذران نگاه میکرد. لبهایش میشکفت. صدای جذاب و نرمش در کوچه میپیچید: «سلام علیکم».
بوی خوش سلامش مثل نسیم بهار، دلها را نوازش میداد. (سنن النبی)
اسم دوست
از پیامبر زیاد شنیده بود، ولی هنوز او را ندیده بود. با این حال، ندیده عاشقش شده بود.
به مدینه رسید. پرسانپرسان، سراغ خانه پیامبر را گرفت. چشمهای بیقرارش، کوچهها را رَصَد میکرد! بالاخره کوچه پیامبر را پیدا کرد. پیامبر میان کوچه بود و دوستانش مثل نگین انگشتر، او را در میان گرفته بودند. نگاه مرد به صورت پیامبر خدا افتاد. ذوقزده شد و جلو رفت.
میخواست دهان خود را برای سلام باز کند که سلام گرم و رسای پیامبر، گوشش را نوازش داد. صورتش گل انداخت و شادمان و شتابان جلوتر رفت.
پیامبر، او را بهگرمی پذیرفت. دست او را در میان دست گرمش گرفت و با او دیدهبوسی کرد. « چطوری برادر عزیز؟ نام شما چیست؟ پدرتان کیست؟ از کدام قوم و قبیلهای؟ کجا زندگی میکنی؟ خیلی خوش آمدی برادر…». چشمهای مرد مانند چشمه جوشید. (میزان الحکمه)
دست در دست
دست راستش در دست پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) بود و چشمهایش در برابر چشمان درخشانش. دست گرم و نگاه آرام پیامبر، روحش را نوازش میداد.
چه لحظۀ زیبایی! فکر میکرد پیامبر نیز مثل همه دستش را عقب میکشد و دستدادن به پایان میرسد؛ ولی دست گرم پیامبر همچنان دست او را در بر گرفته بود و خورشید نگاهش جان مرد را صفا میداد. (سنن النبی)
دوستم کجاست؟
پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) وارد مسجد شد. دوستانش در گوشهکنار مسجد نشسته بودند. با یکیک آنها سلام و احوالپرسی کرد.
سه، چهار روزی بود که خبری از بعضی دوستان ایشان نبود. پیامبر که برای سومین روز آنها را ندیده بود، از حاضران، حالشان را جویا شد و پرسید: «دوستِ جوان ما کجاست؟»
پاسخ دادند: «به سفر رفته است». پیامبر دستها را بالا برد و برایش دعا کرد: «خدایا، او را در سفر نگهداری کن»
پس گفت: «دوست دیگرمان کجاست؟» پاسخ دادند: «چند روز است گرفتار شده است». پیامبر گفت: «باید به دیدارش بروم».
پس نگاهی به دوروبَر انداخت و گفت: «آن یکی دوستمان کجاست؟» گفتند: «بندهخدا چند روز است بیمار شده است»! پیامبر با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت: «انشاءالله به عیادت او هم میروم».
آنگاه آرام بهسوی محراب رفت و منتظر صدای زیبای اذان شد. (سنن النبی)
حرف و لبخند
دوستان دورتادور اتاق نشسته بودند. خانۀ پیامبر، قطعهای از بهشت خدا در میان مدینه بود! کسانی که تازه میآمدند سلام نمیکردند! گوشهای پیدا کرده و مینشستند! آخر پیامبر کناری نشسته بود و آرامآرام برایشان حرف میزد.
لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود. عطر سخنان شیرین و دلنشینش اتاق را پُر کرده بود. دوستان و مهمانان به چشمهایش چشم دوخته بودند و به حرفهای زیبایش که مثل آب زلال از لبهای خندانش جاری میشد، گوش جان سپرده بودند.(حکمتنامه پیامبر اعظم)
سید محمد مهاجرانی با کمی ویرایش
عالی
چقدر قشنگ بودن