قصههای بچهگانه درباره خوشقولی
فهرست مطالب
سه روز
با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله وعده گذاشت و به خانهاش رفت. عصر روز بعد، سرش حسابی شلوغ بود. آنقدر کارش زیاد بود که یادش رفت به محل وعده برود. روز بعد فرا رسید. باز کارش خیلی زیاد بود. آنقدر زیاد که دوباره وعدهای را که با پیامبر گذاشته بود، فراموش کرد. روز سوم فرا رسید. از خانه بیرون آمد. میخواست به طرف مزرعهاش برود که ناگهان یاد وعدهاش افتاد. در جا ایستاد: «وای خدای من! من دو روز پیش با پیامبر وعده گذاشته بودم.» دوان دوان به طرف تپه رفت. از دور، شخصی را در محل وعده دید. شگفتزده شد. جلوتر رفت و پیامبر را شناخت. «خدایا! این پیامبر است. وای بر من بد قول!» عرق از پیشانیاش سرازیر شد. «حتماً از دست من ناراحت شده است کنار تپه رسید.» پیامبر آرام نگاهش کرد: «سلام علیکم برادر! سه روز است منتظر شما هستم».
میزان الحکمه، ح ۲۱۹۶۹
در کنار صخره
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به صخره اشاره کرد و به دوستش گفت: «فردا کنار آن صخره منتظر شما هستم.» دوست پیامبر نگاهی به صخره انداخت و گفت: «انشاءالله فردا میآیم.» روز بعد پیامبر بر اساس وعدهای که داده بود، به سوی صخره رفت و کنار آن ایستاد، هنوز دوستش نیامده بود. هوا رفته رفته گرمتر میشد. یاران پیامبر از آنجا میگذشتند. چشمشان به پیامبر افتاد. تعجب کردند که چرا پیامبر خدا زیر آفتاب ایستاده است؟ جلوتر رفتند و سلام دادند. «ای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ! چرا این جا ایستادهای؟ چرا زیر آفتاب؟» پیامبر فرمود: «منتظر دوستم هستم.» آنها گفتند: «چرا در آفتاب؟ بروید زیر سایه آن نخلها. اینجا گرم است. اذیت میشوید.» پیامبر فرمود: «محل دیدارمان کنار همین صخره است. اگر از این جا بروم، دوستم مرا پیدا نمیکند.» دوستان پیامبر خداحافظی کردند و رفتند. نزدیکیهای شهر، لحظهای پشت سرشان را نگاه کردند. پیامبر هنوز کنار صخره ایستاده بود.
سنن النبی صلی الله علیه و آله، ص ۱۱۸
چوپان باوفا
گله آرام آرام جلو میرفت. عمار چوب دستیاش را دور سرش میچرخاند و پشت سر گوسفندان حرکت میکرد. گله آرام آرام کوه را دور زد. جوش و خروشی در گله پیدا شد. بزغالهها و برهها جلو دویدند. عمار شگفت زده شد. «عجب سبزهزار جالبی! چه علفهای پرپشتی! فردا گله را این جا میآورم.» تنگ غروب به مکّه برگشت. پیامبر را در کوچه دید. با شادی گفت: یک خبر خوب! یک چراگاه سرسبز پیدا کردهام. بیا فردا صبح گلههایمان را آن جا ببریم. عمار نشانی آن جا را به رسول خدا صلی الله علیه و آله داد. پیامبر فرمود: «انشاءالله فردا میآیم.» فردا صبح زود عمار گلهاش را از خانه بیرون برد و به سوی سبزه زاری که تازه پیدا کرده بود، حرکت کرد. از دور گلهای را دید. نزدیکتر رفت و پیامبر را دید که با گوسفندانش کنار کوه ایستاده است، تعجب کرد، جلوتر رفت: «سلام علیکم ای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ». «و علیکم السلام برادر!» «چرا داخل چراگاه نرفتهای؟» «قول داده بودم که با هم برویم، منتظر ماندم تا شما هم بیایی.» عمار با شادی دست پیامبر را فشرد و گفت: «برویم» چوب دستیها را چرخاندند و راه افتادند. نسیم بهار عطر چمنزار را در دشت میپراکند و گوسفندان شادمان و شتابان جلو میرفتند.
بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۲۲۴
سید محمد مهاجرانی
بسیار عالی