داستانهایی از برخورد و رفتار رسول خدا با بچهها
داستانهای بچهگانه پیامبر و کودکان
صدای گریه بچهها
«الله اکبر» پیامبر نماز عصر را شروع کرد. «بسم الله الرحمن الرحیم» نوای زیبای «بسم الله» در میان مسجد پیچید! پس آهسته شروع کرد به خواندن حمد و سوره. نمازگزاران غرق در سکوت، در صفهای زیبا و منظم ایستاده بودند. مسجد سرشار از عشق و معنویت بود. پیامبر رکعت اول و دوم را مثل همیشه با آرامش خواند.
رکعت سوم شد. ناگهان صدای گریه کودکی از دور بهگوش رسید! گریه، لحظهبهلحظه شدیدتر میشد. گویا کسی نبود او را ساکت کند! پیامبر، سریع، نماز را بهپایان رساند و از مسجد بیرون رفت. نمازگزاران شگفتزده به هم نگاه میکردند! «چی شده؟ کجا رفت؟» چند لحظه بعد، پیامبر داخل مسجد برگشت. نمازگزاران با تعجب به ایشان نگاه میکردند!
مردی سکوت را شکست: «ای پیامبر خدا، چه اتفاقی افتاده است؟ آیا خبر بدی آوردهاند؟ چرا با عجله نماز خواندید؟» پیامبر نگاهی به صفها انداخت و فرمود: «آیا صدای گریۀ کودک را نشنیدید؟»
(حکمتنامه کودک، ص۱۳۶)
دسته گل است، مبارک است
صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید. اشکهای شوق خدیجه(علیهاالسلام) بر گونههایش لغزید. خداوند مهربان، دختر دیگری به پیامبر اکرم هدیه داد.
یکی از بانوانی که برای کمککردن به حضرت خدیجه به خانه پیامبر آمده بود، از اتاق بیرون آمد و خوشحال و شادمان، دواندوان سوی اتاق پیامبر رفت. در زد. تندتند نفس میزد: «ای پیامبر خدا! چشمتان روشن! فرزندتان بهدنیا آمد. دختری ناز و زیبا»
پیامبر خندید: «خدایا شکر!» از آن بانو هم تشکر کرد و گفت: «این دختر عزیز، دستهگلی است که خداوند به ما هدیه کرده است. خدای مهربان خودش روزیاش را خواهد داد».
(میزان الحکمه، ح۲۲۶۴۷)
کودک بازیگوش
پیامبر اکرم اَنَس را صدا زد. کمی با او صحبت کرد. سپس او را برای انجام کاری به جایی فرستاد. اَنَس دواندوان کوچهها را پشت سر گذاشت. به کوچۀ بزرگی رسید! بچههای کوچک در میان کوچه سرگرم بازی بودند. با شور و شادی دنبال هم میدویدند.
اَنَس زیر سایه نخل ایستاد و غرق تماشای بچهها شد. گذشتِ زمان را احساس نمیکرد! ناگهان دست گرمی را روی سرش حسّ کرد که او را نوازش میکرد. صورتش را برگرداند. «خدای من! این که پیامبر خداست» چشمهای ریز اَنس به چشمهای خندان پیامبر افتاد شرمنده شد! نمیدانست چگونه عذرخواهی کند.
پیامبر با لبخند گفت: «آیا به آنجا که گفته بودم، رفتی؟» انس با دیدن لبخند آرام پیامبر احساس آرامش کرد! گفت: «همین الان میروم» بند کفشش را محکم بست و مثل پرنده پر کشید.
(اهل البیت فی الکتاب و السنّه، ص۳۰۴)
دعا برای دخترک
نوزاد ناز در بغل بابا مثل غنچه گل سرخ تاب میخورد و میخندید. نزدیک خانه پیامبر رسیدند. در زدند. پیامبر در را باز کرد و از دیدن آنها شاد شد.
مرد گفت: «ای پیامبر خدا، دخترم را آوردهام تا برایش دعا کنید». پیامبر با مهربانی آنها را داخل برد و به اتاق خود راهنمایی کرد! مرد نوزاد نازش را نزدیک پیامبر آورد. پیامبر دستهای گرمش را باز کرد. مرد، نوزادش را روی دستهای پُر مهر پیامبر گذاشت. پیامبر نوزاد را در آغوش گرفت. برایش لبخند زد. او را بوسید و در روی پای خود نشاند. نوزاد ناز با چشمهای ریزش که مثل چشمهای گنجشک بود، به پیامبر نگاه میکرد. پیامبر، دست خود را آرام روی سرش گذاشت و برایش دعا کرد. نوزاد ناز دستهایش را مثل بالهای بلبل تکان میداد و میخندید.
(مجمع الزوائد، ج۹، ص۲۶۶)
یه لقمه این، یه لقمه آن
سلمان با شور و شوق به سوی خانه پیامبر میرفت. از شادی در پوست خود نمیگنجید. آرام در زد. پیامبر دم در آمد و او را با احترام به خانه برد. حسن و حسین هم در خانه او بودند. پیامبر کنار دیوار اتاق نشست و بچهها هم در دو طرفش نشستند. سلمان به پشتی تکیه داد و رشته سخن را باز کرد. گاهی هم با لبخند به پسرهای گل نگاه میکرد.
پیامبر ظرف غذایی را جلویش گذاشته بود و به پسرهای عزیزش غذا میداد. یک لقمه در دهان حسن علیه السلام میگذاشت و یک لقمه در دهان حسین علیه السلام. بچهها با شور و شوق، لقمههای خوشمزه را میخوردند. چشمهای روشنشان پر از گل ستاره بود. صورتشان گل انداخته بود. بوی عطرشان خانه را پر کرده بود و خانه پیامبر، زیباتر از بهار شده بود. (بحارالانوار، ج۳۶، ص۳۰۴)
مهمان دخترک
دختر کوچولوها سرگرم بازی بودند. دنبال هم میدویدند و مثل شاپرک، شادیکنان، از این سو به آن سو پر میکشیدند. یکی از آنها هنگام بازی، نگاهش به ته کوچه افتاد. چشمهایش برق زد. با سرعت دوید. دوستانش شگفتزده نگاهش میکردند. «کجا میدود؟» پرنده نگاهشان به انتهای کوچه پر کشید.
«خداجان! پیامبر دارد به این سو میآید.» دخترکی که زودتر از همه به سوی پیامبر دویده بود، نفس زنان به ایشان رسید. پیامبر با لبخند نگاهش کرد. دخترک با دست کوچکش دست گرم پیامبر را گرفت و گفت: «خانه ما میآیید؟» پیامبر آرام خندید و گفت: « بله میآیم».
بچهها با شادی آن دو را میدیدند. پیامبر با گامهای کوچک همراه با دختر کوچولو در کوچه قدم میزد. (محجهالبیضاء، ج۶، ص۲۴۷)
پدر و گل پسر
پسرک در آغوش گرم پدر جا خوش کرده بود. پدرجانش او را پشت سر هم در آغوش میفشرد و لُپهای سرخ و تُپلش را میبوسید. پسرک هم قهقهه میزد و به پدر خوبش نگاه میکرد. پیامبر از کنارشان میگذشت. آنها را با لبخند نگاه کرد. لحظهای ایستاد. مرد را صدا زد: «سلام علیکم برادر عزیز! بچه خودت است؟» مرد با خوشحالی پاسخ داد: «آری.» پیامبر پرسید: «دوستش داری؟» مرد گفت: «آری به خدا، ای پیامبر خدا! خیلی دوستش دارم.» پس گل بوسه دیگری بر لپهای سرخ پسرک کاشت. پیامبر فرمود: «آیا میخواهی چیزی برایت بگویم که محبت شما به پسرت بیشتر شود.» مرد با خوشحالی گفت: «بله، بله، ای پیامبر خدا! پدر و مادرم فدایت باد.» پیامبر فرمود: «هر کس کودک خردسالی از نسل خود را خوشحال کند، خداوند در روز قیامت، او را خوشحال میکند». (میزان الحکمه، ح۲۲۶۲۲)
بیست و یک دانه خرما
پسر کوچک با لباسهای رنگ و رو رفته و صورت زرد و رنگ پریدهاش داخل مسجد آمد. چشمهای فرورفتهاش را چرخاند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را دید. به سوی پیامبر رفت. بغضش ترکید: «پدرم مرده است. مادرم فقیر است. من و خواهرم پیش مادرم هستیم. پول نداریم. گرسنهایم. کمکمان کن. به ما غذا بده ای مرد خدا!» پیامبر با چشمهای تر به دقت به حرفهای پسر گوش کرد. به بلال گفت: «برو خانه ما ببین چه داریم. هر چه داشتیم، مقداری از آن را بیاور.» بلال شتابان به سوی خانه پیامبر رفت.
پیامبر، پسر را کنار خود نشاند و با مهربانی، او را نوازش کرد و دلداری داد. بلال برگشت. کاسهای در دست داشت. پیامبر کاسه را گرفت. داخل آن بیست و یک دانه خرما بود. با لبخند به پسرک گفت: «هفت دانه از این برای خودت، هفت دانه برای خواهرت و هفت دانه برای مادرت.» پسر خوشحال شد. خرمایی را در دهان گذاشت. چشمهایش برق زد و از جا بلند شد. از پیامبر صلی الله علیه و آله تشکر کرد و سریعتر از پرستو به سوی خانه پر کشید. (مجمع البیان، ج۱۰، ص۷۶۷)
پروانههای تشنه
بچههای کوچه نزدیک خانه پیامبر صلی الله علیه و آله گرم بازی بودند. عرق از سر و صورتشان میچکید. حسابی تشنه بودند. خانه بعضی از آنها چند کوچه دورتر بود. در خانه پیامبر نیمه باز بود و پشت در، یک ظرف سفالی بزرگ بود. پیامبر همیشه آن را پر از آب میکرد تا کودکان کوچه از آبش بنوشند و سیراب شوند. بچهها وقتی حسابی تشنه میشدند، به خانه پیامبر میرفتند و از ظرف سفالی آب مینوشیدند.
یکی از بچهها گفت: « من میروم آب بخورم.» دوستان او گفتند: «ما هم خیلی تشنهایم.» بچهها دسته جمعی مثل پروانههای رنگارنگ به سوی خانه پیامبر پر کشیدند و دور ظرف سفالی حلقه زدند. یکییکی از آب گوارایش که مثل آب چشمه، شیرین بود، نوشیدند. حسابی سیراب شدند. پیامبر در خانه بود. از دور بچهها را با لبخند نگاه میکرد. بچهها هم او را دیدند و با شادی برایش دست تکان دادند.(سنن النبی، ص۱۷۶)
صبح به خیر کوچولو!
ابراهیم، پسر کوچک پیامبر چشمهای خود را باز کرد. صبح شده بود. چشمهایش را مالید و در جایش غلت زد. پیامبر به خانه برگشت. نزدیک گهواره ابراهیم رفت. ابراهیم دستهایش را مثل بالهای شاپرک برای بابای عزیزش تکان داد. پیامبر، او را در آغوش گرفت. دستی بر سرش کشید و او را بوسید. چه نوازش کردن قشنگی! پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله همه فرزندان عزیزش را با مهربانی نوازش میکرد. (سنن النبی، ص۲۰۷)
کلاس اول
شعلههای جنگ کمکم فروکش کرد. اسیران را کنار تپه آوردند. همه خاموش و حیران روی تپه نشستند. از برخورد پیامبر و مسلمانان شگفتزده شده بودند. پیامبر رو به روی آنها ایستاد و فرمود: « کدام یک از شما باسواد است؟» چند نفر دستهایشان را بالا بردند. پیامبر نگاهشان کرد و گفت: «اگر هر یک از شما به ده نفر از کودکان ما خواندن و نوشتن بیاموزد، آزاد میشود.»
اسیران با شادی و شگفتی به هم نگاه کردند.
به زودی آموزش کودکان آغاز شد. کلاسهای کوچک ده نفره تشکیل شد. کودکان هر روز صبح، دسته دسته، با شور و شوق بسیار، زیر سایه نخلها روی حصیر مینشستند و معلّم کلاس به آنها «الف با» درس میداد.
بچهها با شادی و با لهجه زیبای عربی، حرفهای استاد کلاس را بلند تکرار میکردند. مردم مدینه از کنارشان میگذشتند و با خوشحالی نگاهشان میکردند. گاهی هم میایستادند و به صدای دسته جمعی آنها که بسیار شیرین و شنیدنی بود، گوش میدادند.(فروغ ابدیت، ج۱، ص۵۱۸)
قنوت
حسن علیه السلام پیش پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود. پیامبر، او را بلند کرد، بوسید و روی پایش نشاند. خیلی او را دوست داشت. برادرش، حسین علیه السلام را هم خیلی دوست داشت. بچهها هم پدربزرگ عزیزشان را خیلی دوست داشتند. پیامبر دستی روی سر حسن علیه السلام کشید و گفت: «حسن جان! فرزند دلبندم! میخواهم جملههایی به تو یاد بدهم که هنگام قنوت نماز آنها را بگویی».
حسن علیه السلام با خوشحالی گفت: «بفرمایید پدر جان!» پیامبر، آرام و شمرده، دعاهایی را که برای قنوت نماز بود، به فرزند عزیزش آموخت. حسن علیه السلام با اشتیاق فراوان، دعاهایی را که پدر بزرگ عزیز میگفت، تکرار می کرد. لبهای کوچکش مانند گلبرگهای غنچه گل سرخ سرشار از عطر دعا بود. (بحارالانوار، ج۸۶، ص۲۱۰)
زینب کوچولو
زینب، دختر کوچک و نازی بود. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله هم او را مثل همه کودکان دوست داشت. به او سلام میکرد، با مهربانی با او حرف میزد و دست نوازش بر سرش میکشید. روزی زینب همراه با مادر عزیزش، ام سلمه به خانه پیامبر آمد. پیامبر از دیدن او خوشحال شد. زینب به سوی پیامبر دوید. پیامبر با گرمی و مهربانی با او حرف زد. سپس شروع کرد به بازی کردن با زینب. در هنگان بازی پی در پی به او میگفت: «یا زُوَینب یا زُوَینب؛ یعنی ای زینب کوچولو! ای زینب کوچولو!» زینب هم وقتی این کلمه را میشنید، از شادی پر در میآورد. (حکمتنامه کودک، ص۲۶۸)
سجده طولانی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نوه عزیزش، حسن را در آغوش گرفته بود. در مسجد را باز کرد و داخل شد. با دوستان و مؤمنان حال و احوال کرد و به سوی محراب رفت. دوستان و یارانش صفها را تشکیل دادند. پیامبر حسن را گوشه محراب گذاشت. رو به قبله ایستاد و دستها را بالا برد. «الله اکبر.» نماز آغاز شد. حمد و سوره را خواند و به رکوع رفت. بلند شد و به سجده رفت. مشغول ذکر سجده شد. حسن کوچولو لبخندزنان جلو رفت و زود روی شانه پیامبر نشست. پیامبر ذکر سجده را تکرار کرد و کمی صبر کرد تا حسن پایین بیاید، ولی سوار کوچک خیال بلند شدن نداشت و باز ذکر سجده را تکرار کرد. سرانجام حسن کوچولو پایین آمد پیامبر بلند شد و نماز را ادامه داد و به پایان رساند. نمازگزاران با تعجب به هم نگاه میکردند. چرا یکی از سجدهها اینقدر طول کشید. وقتی همه میخواستند بروند، یکی از نمازگزاران گفت: «ای پیامبر خدا! امروز یکی از سجدههایتان خیلی طولانی شد. آیا هنگام سجده اتفاقی برایتان افتاد؟» پیامبر لبخند زد. به حسن کوچولو اشاره کرد و گفت: «این فرزند دلبندم هنگام سجده روی شانهام نشسته بود و من نخواستم سر بردارم. صبر کردم تا خودش پایین بیاید.» دوستان پیامبر با خنده به حسن کوچولو که زیباتر از گل میخندید، نگاه کردند. (حکمتنامه کودک، ص۲۶۶)
پروانههای رنگارنگ
بچهها با شادی فریاد کشیدند و دوان دوان به سوی تپه رفتند. کشاورزانی که در آن دور و بر سرگرم کار بودند، شگفتزده نگاهشان کردند. چی شده؟ کجا میروند؟ بچهها با چشمهای تیزشان، پیامبر را از دور شناخته بودند. بچهها مثل پرندههای مهاجر که با هم در آسمان پر میکشند، روی زمین پر میکشیدند، کنار تپه به پیامبر رسیدند. پیامبر که بچهها را از دور دیده بود، با لبخند به سویشان آمد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. بچهها سر از پا نمیشناختند. شاد و بیقرار، مثل پروانههای رنگارنگ که دور گل میگردند، دور پیامبر حلقه زدند.(حکمتنامه کودک، ص۲۲۶)
دست نوازش بر سر بچهها
مکه تازه فتح شده بود. مسجدالحرام پر از جمعیت بود. دور و بر کعبه جای سوزن انداختن نبود. پیامبر و یارانش هم کنار کعبه بودند. مردم مکه که از ستم مشرکان تازه نجات پیدا کرده بودند، به یکدیگر تبریک میگفتند. همه با شادی دور پیامبر جمع شده بودند. زنهای مکه، نوزادان و کودکان خود را در آغوش گرفته بودند و یکییکی نزدیک پیامبر میرفتند تا برای بچههایشان دعا کند. پیامبر با لبخند، دست خود را بر سر بچهها میکشید آنها را نوازش میکرد، میبوسید و برایشان دعا میکرد. موهای نرم و لُپهای سرخ بچهها بوی گل گرفته بود. مادران با چشمهای شاد، به بچههایشان نگاه میکردند و سر و رویشان را بوسه باران میکردند.(حکمتنامه کودک، ص۲۲۴)
کاری نداشت به کارش
نماز شروع شد. عطر صدای دلنشین پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در میان مسجد پیچید. نمازگزاران، عاشقانه به صدای زیبایش گوش میدادند. حسین علیه السلام رو به روی پیامبر کنار دیوار محراب نشسته بود. پیامبر سر بر سجده گذاشت.
حسین علیه السلام با خوشحالی جلو آمد و سریع روی دوش پیامبر سوار شد. با شور و شادی پاهایش را تکان داد: «هِی هِی، بَه بَه! بَه بَه!» پیامبر، آرام او را پایین گذاشت و سر از سجده برداشت و باز به سجده رفت. حسین علیه السلام دوباره روی دوش پدر بزرگ مهربان سوار شد: «هِی هِی، بَه بَه!» پیامبر دوباره او را آرام پایین آورد و بلند شد. از جا برخاست تا رکعت دوم را بخواند. حسین علیه السلام همان جا نشست و با شور و شوق منتظر ماند تا نوبت سجدههای بعدی برسد. در سجدههای رکعت دوم هم باز روی دوش سوار شد. خلاصه آن روز تا آخرین سجده نماز، هر بار، پیامبر سجده میرفت، حسین علیه السلام روی او سوار میشد و خود را مانند سواران تکان میداد و شادی میکرد. صدای دلنشین پیامبر و صدای شیرین حسین کوچولو که هنگام سوار شدن با ذوق و شوق حرف میزد، درهم میآمیخت و فضای مسجد را زیباتر میکرد.(حکمتنامه کودک، ص۲۶۴)
آرامش گل
مادر گل پسرش را بوسید و او را روی دستهای پیامبر گذاشت. لبخند زد و گفت: «ای پیامبر خدا! کودکم را آوردهام تا برایش نامی زیبا انتخاب کنید و دعایش کنید.» پیامبر، گل پسر را بوسید و روی زانویش گذاشت. دست روی سرش کشید و آرام آرام برایش دعا خواند. ناگهان مادر دید که بچهاش لباس خود و لباس پیامبر را خیس کرده است. فریادش بلند شد: «ای بچه بیادب! چه کار کردی؟» پیامبر نگاهی به مادر کرد و با مهربانی فرمود: «سر بچهات فریاد نزن. بگذار راحت باشد.» پیامبر صلی الله علیه و آله بدون کوچکترین ناراحتی و بدون اینکه بچه را بلند کند، به دعا خواندن خود ادامه داد. مادر از آرامش پیامبر بسیار شگفتزده شده بود. دعای پیامبر صلی الله علیه و آله تمام شد. مادر پسرش را در آغوش گرفت. از پیامبر صلی الله علیه و آله هم تشکر کرد و هم عذرخواهی. سپس خداحافظی کرد و با شتاب بیرون رفت.
پیامبر از جا برخاست. با همان آرامش همیشگی به طرف حیاط رفت تا پیراهنش را بشوید.(سنن النبی، ص۱۰۴)
گلهای سرخ و صورتی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، پسر عموی کوچکش، علی علیه السلام را روی زانویش نشانده بود. خیلی او را دوست داشت و مثل بچههای خودش از او مراقبت میکرد. او را در آغوش میگرفت و در کنار بسترش میخواباند. بعضی روزها هم که هوا خوب بود، دست علی علیه السلام را میگرفت و برای تفریح و هوا خوری، او را از شهر بیرون میبرد.
امروز یکی از آن روزهای خوب بود. عطر خوش بوی بهار، دشت و کوه را پر کرده بود. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام آرام آرام از شهر خارج شدند و به سوی دشتهای سبز رفتند. عطر دلانگیز بهار قلبشان را شاد کرد.
نزدیک رفتند. به زمینهای پر از گل و گیاه رسیدند. علی علیه السلام با خوش حالی به سوی گلهای رنگارنگ دوید.(بحارالانوار، ج۳۵، ص۹)
باران بوسه
چشمهایشان مثل ستاره بود. صورتشان مثل ماه. گونههایشان مثل گلبرگ گل سرخ، لطیف و معطر بود. پیامبر هر دو نوه عزیزش را روی پاهایش نشانده بود و گونههای خوشبویشان را میبوسید. مرد عرب از کنارشان گذشت. نگاهش به آنها افتاد. با تعجب زیاد ایستاد و آنها را تماشا کرد. بوسههای پیامبر، او را شگفتزده کرده بود. با خود گفت: «چقدر کودکان را میبوسد!» با صدای بلند گفت: «ای پیامبر خدا! چه کار میکنی؟ من ده تا فرزند دارم، ولی هنوز هیچ کدام از آنها را نبوسیدهام!» پیامبر با ناراحتی نگاهش کرد. رنگش دگرگون شد. به مرد عرب گفت: «هر کس به کودکان ما مهربانی نکند و به بزرگان ما احترام نگذارد، از ما نیست.» مرد عرب که از ناراحت شدن پیامبر متوجه شد که کارش خیلی اشتباه بوده است، با شرمندگی زیاد، سرش را پایین انداخت. نمیدانست چه بگوید. خداحافظی کرد و با سرعت از آنجا دور شد.(حکمتنامه پیامبر اعظم، ج۱۲، ح۹۵۱۱)
بازیکردن با بچهها
چشم کوچولو
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله داخل اتاق آمد. حسین، شادی کنان به طرف او دوید. پدربزرگ مهربان خم شد و با مهربانی، سر فرزندش را نوازش کرد. دستهای نرم و کوچک حسین را میان دستهای گرمش گرفت. حسین غرق تماشای صورت نورانی پدربزرگ شد. پدربزرگ دستهای او را محکم گرفت و گفت: «حسین جان! از پاهای من بالا بیا. آفرین ماشاءالله.» حسین دستهای پدربزرگ را محکم گرفت و تلاش زیادی کرد تا از پاهای او بالا برود.
پدربزرگ مرتب او را تشویق میکرد و به او میگفت: «چشم کوچولو بالا بیا چشم کوچولو بالا بیا».
چشم کوچولو تمام توان خود را به کار گرفت و با شور و شوق، خود را به آغوش گرم پدربزرگ مهربان رساند.(حکمتنامه کودک، ص۲۷۰)
باغ سبز کوچه
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و دوستانش داخل کوچه رسیدند. حسین علیه السلام با بچههای کوچک در میان کوچه سرگرم بازی بود. چشم پیامبر به حسین علیه السلام افتاد. لحظهای ایستاد و با لبخند او را نگاه کرد. با شادی، حسین علیه السلام را صدا زد: «همان جا بایست. آمدم تا تو را بگیرم.» آرام به سوی حسین علیه السلام دوید. حسین علیه السلام شادی کنان به طرف ته کوچه فرار کرد. پیامبر هم به دنبالش دوید. دوستان پیامبر و بچهها با شادی به پدربزرگ و پسر کوچک نگاه میکردند. سرانجام، پدربزرگ مهربان، نفسزنان به حسین علیه السلام رسید. آرام، او را نگه داشت.
یک دست خود را زیر چانه او و دست دیگرش را پشت سر او گذاشت و صورت نازش را بوسید. صورتش را به سوی دوستان گرداند و گفت: «حسین علیه السلام از من است و من از حسینم. هر کس که حسین علیه السلام را دوست داشته باشد، خداوند، او را دوست میدارد».(حکمتنامه کودک، ص۲۶۸)
مسابقه دو
حسن و حسین علیه السلام در کوچه بودند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به سوی آنها رفت. بچهها مثل پرنده به سوی پدربزرگ مهربان پر کشیدند. پیامبر به آنها سلام کرد. لبخند زیبایی بر لبهایش نقش بست. به بچهها گفت: «بچّههای گل من! یک بازی جالب! مسابقه دو، آیا دوست دارید؟» بچهها با شادی گفتند: «بله بله» پیامبر گفت: «چند قدم عقب بروید و با اشاره من به طرف من بدوید. هر کس زودتر پیش من بیاید، برنده است.» بچهها عقب رفتند. کنار هم ایستادند و با اشاره پیامبر شروع کردند به دویدن.
چابک و تند میدویدند. صورتشان گل انداخته بود. حسن علیه السلام سرعت خود را زیاد کرد و از برادرش جلو زد و زودتر از او به خط پایان رسید. چند لحظه بعد، حسین علیه السلام هم رسید. داور مهربان، صورت حسن علیه السلام را بوسید و او را بر روی زانوی راست خود نشاند. سپس صورت حسین علیه السلام را بوسید و او را نیز روی زانوی چپ خود نشاند. بچهها تندتند نفس میزدند. صورتشان گل انداخته بود. داور مهربان دستهای خود را دور گردن هر دو دونده ناز و کوچک انداخت.(حکمتنامه کودک، ص۲۳۸)
دشت سرسبز اتاق
پسرهای نازنین فاطمه علیها السلام به خانه پیامبر آمدند. پیامبر کنارشان نشست و با مهربانی با گل پسرهای عزیز گرم حرف زدن شد. بعد دستهایشان را روی زمین گذاشت. خود را خم کرد و با لبخند به بچهها گفت: «یک بازی شاد و شیرین! بیایید و سوار من بشوید تا شما را ببرم».
بچهها خیلی خوشحال شدند. جلو آمدند و سوار شدند. پیامبر، آرام آرام حرکت کرد و دور اتاق چرخید. بچهها مثل سوارکارها دست و پای خود را تکان میدادند و میخندیدند.
بوی گل محمدی، روی خندان پدربزرگ، صورت شکفته بچهها و فریاد شور و شادی. به راستی که اتاق چه زیبا شده بود. (میزان الحکمه، ح۲۲۶۳۱)
داور کشتی بچهها
ستارهها آسمان را چراغانی کرده بودند. پیامبر به خانه فاطمه علیها السلام آمد. پسرهای فاطمه علیها السلام به سوی پدربزرگ مهربان پر کشیدند. پیامبر، بچهها را بوسید. کنار دیوار تکیه زد. پسرها هم کنار او روی زمین نشستند. پیامبر، دستهایش را روی شانه بچهها گذاشت: «غنچههای عزیز! راستی کدام یک از شما قویتر هستید؟ دوست دارید؛ با هم کشتی بگیرید؟» حسن و حسین علیه السلام با لبخند به هم نگاه کردند. پیامبر گفت: «ماشاءالله برخیزید و با هم کشتی بگیرید تا ببینیم کی قویتر است».
بچهها با خوشحالی برخاستند. و رو به روی هم ایستادند. پنجههای کوچکشان را در هم انداختند و مسابقه شروع شد. حسابی زورآزمایی کردند. دست و بازوی یکدیگر را با قدرت میگرفتند و جلو عقب میرفتند. قطرههای عرق مثل شبنم، گل رویشان را تر کرده بود. پدربزرگ پیاپی تشویقشان میکرد. فریاد زورآزمایی و شور و شوق آنها، اتاق را پر کرده بود. فاطمه علیها السلام داخل اتاق آمد. نگاهش به گلپسرهایش افتاد. صورتش شکفت. به دیوار تکیه زد و مثل پیامبر غرق تماشای بچّهها شد. (بحارالانوار، ج۱۰۳، ص۱۸۹)
سه گل پسر
گلپسرها وسط کوچه با هم بازی میکردند. سه نفر بودند و هر سه کوچک و قد و نیم قد! پیامبر وارد کوچه شد. بچهها را از دور دید. ایستاد و برایشان لبخند زد: «بچههای عزیز سلام!»
هر سه پسر صدای زیبای پیامبر را شنیدند. صورتشان را مثل گل آفتاب گردان به سوی صورت پیامبر که مثل آفتاب میدرخشید، چرخاندند. پیامبر، دستهایش را باز کرد و گفت: «یک مسابقه جالب. هر سه تایی به سوی من بدوید. هر کسی زودتر به من رسید، برنده مسابقه است. ماشاءالله بچههای عزیز!» صورت پسرها گل انداخت. کنار هم ایستادند. پیامبر به آنها اشاره کرد. هر سه تند و تیز به سوی پیامبر دویدند. پیامبر دستهایش را باز کرد و بچهها مثل گنجشک، یکی یکی به باغ سینه پیامبر وارد شدند.(اسدالغابه، ج۵، ص۲۱۰)
قایم باشک
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله کنار فاطمه علیها السلام بود و هر دو گرم گفتوگو بودند. بچهها نیز با دوستانشان مشغول بازی و شادی بودند. حسن و حسین علیه السلام سریع به سوی پیامبر دویدند. میخواستند قایم شوند. یکی از بچهها چشم گذاشته بود و اینها دنبال جای مناسب میگشتند. هر دو تایی نزدیک پیامبر آمدند. عبای پیامبر را کنار زدند و زیر آن مخفی شدند. پسری که چشم گذاشته بود، هر چه چرخید و دور و بر را زیر و رو کرد، نتوانست بچهها را پیدا کند. سرانجام نزدیک پیامبر آمد به دور و بر نگاه کرد. ناگهان دید حسن و حسین علیه السلام خنده کنان عبا را کنار زدند و مثل دو غنچه که با هم شکفته میشوند، از زیر عبا بیرون آمدند. (تهذیب تاریخ دمشق الکبیر، ج۴، ص۳۱۹)
خبر خبر بچهها
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، سوار بر اسب از سفر بر میگشت. آرام آرام به شهر نزدیک میشد. کودکانی که در دامنه تپهها سرگرم بازی بودند، او را از دور دیدند. «جانمی جان! بچهها! پیامبر دارد میآید. برویم و سوار اسبش بشویم.» بدون معطلی به سوی پیامبر دویدند. پیامبر آنها را دید. افسار اسب را کشید و با مهربانی صبر کرد تا بچهها برسند. بچهها مثل باد، خود را به پیامبر رساندند و دور اسبش حلقه زدند. پیامبر دست بچهها را گرفت و یکییکی، همه را بالا کشید. بعضی را جلو و بعضی را پشت سرش نشاند. بچهها بسیار هیجان زده بودند. با شادی فریاد کشیدند: «هی هی برو برو، هی هی برو برو.» پیامبر لبخند زد و افسار اسب را کشید. اسب راه افتاد. هوای لطیف بهاری و زمین زیبای دشت، پیامبر مهربان و بچههای ذوق زدهای که احساس میکردند، روی بالهای پرنده نشستهاند.(المحجّه البیضاء، ج۳، ص۳۶۶)
کوچولو بیا سوار شو!
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از کوچه عبور میکرد. چشمش به پسر بچه نازی افتاد. کنار دیوار ایستاده بود. به او سلام کرد: «سلام علیکم کوچولو! حالت خوب است؟» پسرک با چشمان زیبایش، پیامبر را نگاه کرد. و با لبخند، جوابش را داد. جوانی از آنجا میگذشت. پیامبر به او گفت: «برادر عزیز! لطفاً این بچه را روی دوش من سوار کن.» جوان پسر کوچولو را سوار کرد. پیامبر با دستهایش، با دقت، او را گرفت. به پسر کوچولو گفت: «حالا تو را میبرم.» راه افتادند. پسرک هیجان زده بود. با دستهای کوچکش، شانههای بلند پیامبر را محکم گرفته بود و با چشمهای پر ستارهاش، مردم را تماشا میکرد. (امالی صدوق۲، ۲۸۷)
فروش پیامبر به چند گردو
روزی پیامبر برای اقامه نماز عازم مسجد بود. در راه همین که کودکان پیامبر را دیدند بهسوی او دویدند و بر گرد او حلقه زدند و هر یک صدا میزدند یا رسول الله «کن جملی» شتر ما باش تا بر دوش تو سوار شویم.
کودکان که گویا رفتار پیامبر با حسنین را دیده بودند، انتظار داشتند پیامبر به درخواست آنان نیز پاسخ مثبت بدهد. حضرت هم انتظار آنان را برآورده کرده و با آنان همبازی شدند.
بلال نزد پیامبر رفت و عرض کرد: یا رسولالله مردم منتظرند! در این حین رسول خدا فرمودند ای بلال! برای من تنگشدن وقت نماز بهتر از تنگشدن دل کودکان است. سپس فرمود به منزل برو و اگر چیزی هست برای کودکان بیاور.
بلال روانه منزل شد و تعدادی گردو یافت و نزد پیامبر برد. پیامبر گردوها را در دست گرفت و خطاب به کودکان فرمود: «ا تبیعون جملکم بهده الجوزات» آیا شتر خود را در عوض این گردوها میفروشید؟ کودکان به این معامله راضی شدند و با خوشحالی پیامبر را رها کردند.
پس پیامبر راهی مسجد شد و فرمود: خدا برادرم یوسف را رحمت کند، او را به چند درهم فروختند و مرا به چند گردو. (عوفی، ١٣٨٦ش، ج١، ص٣٠)
مهاجرانی و…
سلام و خدا قوت
تشکر بابت قصههای دلنشین که حال و هوای خوبی دارد و کوتاه و مکمل در عین حال حکمت در آن نهفته است
ازاین جکهابنویسیدازاولش هم جک بود ازهمه شوم جک بسازید عالی
سلام و خداقوت. این داستانها گرچه برای کودکان است؛ اما برای ما بزرگترها نیز بسیار جذاب و شنیدنی هستند. در نگاهی دیگر، مسئولیت ما در حوزه تربیت فرزند را نیز بیشتر می کند. از شما به پاس زحماتتان در نشر این گونه کارها سپاسگزارم.
عااااالیییی
ممنونم.
یه لقمه این، یه لقمه آن
سلمان با شور و شوق به سوی خانه پیامبر میرفت. از شادی در پوست خود نمیگنجید. آرام در زد …
کار قشنگی هست ولی وحدت موضوعی در اکثر کارها نیست، اصلا معلوم نیست موضوع اصلی روایت چیست مهربانی پیامبر شور و شوق سلمان برای چی بود غذا خوردن حسنین، کارهاتون یکمی نیاز به بازبینی و باز آفرینی دقیقی دارد.
موفق و پیروز باشید و پر انرژِی به کارهاتون ادامه بدید.
از ارائۀ دیدگاهتان سپاسگزارم
غالب داستانها اثر جناب مهاجرانی است، در نوع خود زیبا و جذاب است؛ و البته نیازمند بازبینی و ویرایش!
مثلاً در داستانی که به آن اشاره کردید، محور داستان، اهمیت دوستداشتنِ حسنین(ع) و اشاره به امامت ایشان است که در داستان به آن اشاره نشده و به مقدمۀ روایت اکتفا شده است.
«عَنْ سَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص وَ عِنْدَهُ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ يَتَغَذَّيَانِ وَ النَّبِيُّ ص يَضَعُ اللُّقْمَةَ تَارَةً فِي فَمِ الْحَسَنِ وَ تَارَةً فِي فَمِ الْحُسَيْنِ ع فَلَمَّا فَرَغَا مِنَ الطَّعَامِ أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْحَسَنَ عَلَى عَاتِقِهِ وَ الْحُسَيْنَ عَلَى فَخِذِهِ ثُمَّ قَالَ لِي يَا سَلْمَانُ أَ تُحِبُّهُمْ قُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ لَا أُحِبُّهُمْ وَ مَكَانُهُمْ مِنْكَ مَكَانُهُمْ قَالَ يَا سَلْمَانُ مَنْ أَحَبَّهُمْ فَقَدْ أَحَبَّنِي وَ مَنْ أَحَبَّنِي فَقَدْ أَحَبَّ اللَّهَ ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلَى كَتِفِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ إِنَّهُ الْإِمَامُ ابْنُ الْإِمَامِ تِسْعَةٌ مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةٌ أَبْرَارٌ أُمَنَاءُ مَعْصُومُونَ وَ التَّاسِعُ قَائِمُهُمْ»
خدا خیر تون بده آموزگار پایه اول هستم و مدتی است دنبال قصه های مناسب و کوتاه برای بچه های کلاس میگشتم قصه هاتون هم آموزنده اند هم زیبا و هم کوتاه. لطفا قصه های مناسب کودکان از معصومین دیگر را هم بگذارید اجرکم عند الده
سلام علیکم
کتابی اخیرا چاپ شده به نام “کودکانه های پیامبر” که دو جلدی است و جلد اول آن شامل ۱۱۷ داستانک در خصوص رفتار پیامبر با بچه ها با قلم روان و داستانی -البته ویژه بزرگسالان- نگارش شده است.
تشکر از شما
بسیار عالی بود و کاربردی
سلام و تشکر از قصه های خوبی که در مورد رفتار پیامبر مهربانیها با بچه ها گذاشتید.علی الخصوص که منبع هم ذکر شده
شاید پیدا کردن همه اینها در یک جا به آسانی مسیر نبود.از شما بسیار ممنونم
سلام علیکم
خداقوت خیلی کار خوبی بود مخصوصا ذکر منابع
البته بیشتر برای منبع مادرها و .. خوب بود واگر پرورانده می شد و داستان وار ذکر می شد برای بچه ها مناسبتر بود و اگر به صورت داستان صوتی بود عالی می شد
اجرتون با رسول اکرم صلی الله علیه و آله
موفق و موید باشید