آداب معاشرت و رفتوآمد و میهمانی و میزبانی در قالب داستان
فهرست مطالب
جایی که صاحبخانه میگوید بنشین
برایمان مهمان آمد، میخواست رعایت تواضع کرده باشد، تا وارد شد همان کنار در ورودی نشست.
هرچه اصرار کردم که «بیا اینطرف بنشین!» نیامد که نیامد. گفت راحت است و از همانجا تکان نمیخورد. منظوری نداشت و فقط میخواست خودمانیبودنمان حفظ شود و برایش زحمتی نکشم.
اما من میدانستم که خانمم داخل آشپزخانه که دقیقاً روبروی در ورودی بود برای کارکردن بسیار معذب و در سختی است. هر کار کردم نتوانستم بگویم به این دلیل که خانمم در اذیت است میگویم اینطرف بنشین!
امام باقر(ع): وقتی یکى از ما مؤمنین به منزل برادرش وارد شد در خانه او باید آنجا بنشیند که صاحبخانه به او دستور میدهد؛ چراکه صاحبخانه نسبت به مکانهای خصوصی و نامحرم خانه آگاهتر است از آن کسی که به خانه او وارد میشود.
همراهی با مهمان در غذاخوردن
مهمان دوستم بودیم. بفرما که گفتند و سر سفره نشستیم، بلند شد و رفت داخل آشپزخانه. خانمش شروع کرد به کشیدن غذا و بعد هم تعارف کرد که شروع کنیم. مجبور شدیم بی او شروع به خوردن کنیم.
چند لقمه با خجالت خوردیم که آمد و نشست سر سفره. خانمش برایش برنج کشید. هنوز کفگیرِ دوم را نکشیده بود که بشقاب را گرفت و گفت: «دیر صبحانه خوردم و زیاد میل به غذا ندارم!» شروع کرد خوشوبش و از هر دری صحبتکردن.
غذای ما هنوز نصفه بود که او کنار کشید. نشست کنار دیوار و به صحبتش ادامه داد. خانمش هم رفت بچهاش را شیر بدهد.
سر سفره فقط من ماندم و خانمم. ما تازه ازدواج کرده بودیم و هنوز با هم رو دربایستی داشتیم. همسرم با اینکه نصف بشقابش مانده بود تشکر کرد و عقب رفت. من هم چند لقمه دیگر خوردم و رفتم کنار او نشستم.
وقتی دید کنار کشیدیم، اول تعارفی کرد که «چرا کم خوردید؟» و سپس برخاست رفت داخل آشپزخانه تا چای بریزد. من زیر چشمی به همسرم نگاه کردم، او هم نگاهی به من انداخت، خیلی خجالت کشیدم.
در آداب میزبانی است که قبل از میهمان شروع و بعد از او تمام کنید.
پیامبر اکرم(ص) هنگامی که در میان جمعی غذا میخوردند، پیش از همه شروع و [آرامآرام ادامه میدادند و] پس از همه دست از غذا میکشیدند تا بقیه [خجالت نکشند و] غذا بخورند.
خودت را به تکلف نینداز
اصرار میکرد دعوتش را قبول کنیم؛ اما من زیر بار نمیرفتم. هر کار کرد قبول نکردم.
وقتی به خانه آمدیم همسرم علتش را پرسید. گفت: «وقتی اینهمه اصرار کرد دیگه روش رو زمین نمیانداختی!»
گفتم: «آخه تو که نمیدونی! اگه قبول میکردم الان میرفت بیرون و کلی خرید میکرد. از طرف دیگه خانمش حالش خوب نیست و بهخاطر ما شدیداً میافتاد تو زحمت. غیر از اینکه الان چند وقته بیکاره و خرجی خونه نبرده، بهخاطر ما خانوادهاش هم تو مضیقه و تنگنا قرار میگرفتن».
همسرم برایش ناراحت شد و بعد از کمی سکوت ناگهان با هیجان گفت : «خوب تو زنگ بزن دعوتشون کن!»
مردى امیرالمؤمنین(ع) را به مهمانى دعوت کرد، حضرت فرمود: به سه شرط میپذیرم:
- براى من چیزى از بیرون خانه وارد نکنى؛
- هرچه در خانه دارى از من دریغ نکنى؛
- به عیال و نانخور خانهات فشار نیاورى و از آنها کم نگذارى.
گفت: این شروط را میپذیرم. پس آن حضرت دعوت او را پذیرفت.
تعارف الکی و رودربایستی
وقتی مجبور شدم یواشکی از در پشتی بروم و نصفشبی توی خیابانها دنبال میوه و شیرینی بگردم و تازه چون پول نداشتم بروم در خانه یکی از بچهها و ازش قرض بگیرم، کلی به خودم لعنت فرستادم.
- یکی بهخاطر اینکه توی رودربایستی ماندم و الکی تعارف کردم و او هم قبول کرد؛
- دیگر اینکه یادم افتاد سه هفته پیش خودم با خانمم رفته بودم درِ خانه همین بنده خدا و بهمحض اینکه تعارف کرد فوراً قبول کردم و رفتیم داخل و او هم مثل الان من اصلا آمادگی مهمان نداشت و کلی توی زحمت افتاد!
امام رضا(ع): مؤمن رودربایستى از برادرش ندارد، نمیدانم کدامیک عجیبتر هستند: آنکه نزد برادر برود و او را به رنج پذیرایى وا دارد یا اینکه خودبهخود بهرنج افتد براى پذیرایی برادرش.
تجملگرایی و تکلّف
دوستیِ همسرانمان باعث شده بود با هم رفتوآمد کنیم.
وقتی به اتاق پذیرایی بردندمان وا رفتیم. انواع غذاها و نوشیدنیها روی میز چیده شده و دو شمع هم در دو طرف میز روشن کرده بودند. آخه فقط من و همسرم میهمانشان بودیم. اصلاً فکر نمیکردیم اینقدر تجملاتی برگزار کنند!
پشت میز که نشستیم تازه متوجه چندنوعبودن غذا و دسرها و سالادها و… شدیم. تا آخر غذا در این فکر بودم چطور و به چه سختیای باید اینهمه پذیرایی را جبران کنم! اما خودم رو هم اینجور آرامش میدادم که: حالا ولش کن، هرجور باشه یکبار دعوتشون میکنیم و کلّاً رفتوآمد رو قطع میکنیم.
رسول خدا(ص): کسانی که کار را سخت میکنند و تکلفکنندگان را دوست ندارم.
داستان کودکانه درباره مهمانیرفتن و مهماننوازی
داستانهای سبک زندگی پیامبر اکرم(ص) | مهمان
مهمان مهربان
«الحمدلله، خدایا شکر!» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دست از غذا کشید. مهمان یکی از دوستانش بود. اهل خانه با لبخند نگاهش میکردند. خانهشان چه قدر باصفا شده بود.
مدتی کنارشان نشست و با آنها به گرمی گفتوگو کرد. وقت رفتن بود. به دوستش گفت: «لطفاً حصیری گوشه اتاق بینداز!» دوست پیامبر شگفتزده شد. «حصیر را برای چه میخواهد؟!» حصیر را انداخت. پیامبر روی حصیر آمد. رو به قبله چرخید و دستها را بالا آورد: «الله اکبر.» همه با تعجب به هم نگاه کردند. «پیامبر که نمازش را خوانده است! این چه نمازی است؟» پیامبر نمازش را خواند و تمام کرد: «السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.» دستهایش را بالا آورد و برای دوستش و اهل خانه دعا کرد. اشک شوق در چشمان مرد و همسرش جمع شده بود. «خدایا! چه مهمان مهربانی!» (صحیح بخاری)
سحر بیا خانه ما
ماه خدا بود. سایه رحمت آسمان بر سر ساکنان زمین افتاده بود. همه روزه بودند. شهر رنگ خدا گرفته بود. بازار افطاری دادن و سحری دادن داغ بود. هر کسی دوست داشت دوستان و بستگانش را دعوت کند. عرباض به سوی خانه میرفت. حسابی تشنه و گرسنه بود. «سلام علیکُم!» صدا آشنا بود. سرش را چرخاند. نگاهش به روی ماه پیامبر افتاد.
صورتش غرق شادی شد. خستگی و گرسنگی از جانش پر کشید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله گفت: «برادر عزیز! امشب برای صرف سحری، به خانه ما تشریف بیاورید.» چشمان عرباض برق زد. «سحر و خانه پیامبر! چه سعادت بزرگی!» پیامبر خداحافظی کرد و رفت. عرباض داخل خانه آمد و بیصبرانه، چشم به راه سحر ماند. (ماه خدا)
پشتی
سلمان وارد خانه پیامبر شد. داخل اتاق بود. سلمان سلام گرمی داد: «سلام علیکُم» «و علیکُم السلام و رحمه الله. چه طور هستی سلمان؟» نسیم سلام پیامبر سیمای سلمان را باطراوت کرد. پیامبر با مهربانی پشتی خود را برداشت و آن را کنار دیوار گذاشت. نگاهی به سلمان انداخت و با مهربانی گفت: «برادر عزیز! لطفاً به این پشتی تکیه بده!» لبهای سلمان لبریز از لبخند شد. به پشتی تکیه داد و غرق تماشای پیامبر شد. پیامبر خدا فرمود: «ای سلمان! هر مسلمانی در برابر برادر مسلمانش از جا برخیزد و برای احترام او برایش پشتی بگذارد، خداوند او را میآمرزد». (میزان الحکمه)
کم نخورید!
«تَق تَق تَق!» پیامبر در را باز کرد: «سلام علیکُم!» «سلام علیکم ای پیامبر خدا! این ظرف برنج را برایتان هدیه آوردهام!» پیامبر ظرف برنج را آرام از دست او گرفت و تشکر کرد. برنج را به خانه آورد. «چه غذای مطبوعی! بهتر است دوستانم را هم دعوت کنم.» پیامبر تصمیم خود را گرفت. دوستان صمیمیاش را صدا زد. مدتی بعد سلمان و ابوذر و مقداد به خانهاش آمدند. سفره آماده شد. پیامبر و میهمانان گرامیاش دور سفره نشستند. عطر مطبوع برنج، اتاق را پر کرده بود. همه با اشتها غذا میخوردند. مهمانان کمی غذا خوردند و بعد دست کشیدند. پیامبر رویش را به سوی تک تک آنها چرخاند: «چقدر زود! شما که چیزی نخوردید! هر کس از شما که ما را بیشتر دوست دارد، بر سر سفره ما بیشتر غذا میخورد».(سنن النبی)
محمدامین تاجور؛ مهاجرانی؛ سبک زندگی برتر و…
۰ دیدگاه