متوکل بن هارون گوید: یحیی بن زید را بعد از شهادت پدرش، زمانی که به سمت خراسان میرفت دیدم و سلام کردم.
یحیی: از کجا میآیی؟
متوکل: از حج
یحیی: حال اقوام و پسرعموهایم چطور بود؟
متوکل: احوالاتشان را عرض کردم و حزن و اندوه ایشان بر پدرش زید را
یحیی: عمویم امام باقر پدرم را از این قیام نهی کرده بود، آیا پسرعمویم جعفر را ملاقات کردی؟
متوکل: بله
یحیی: دربارۀ کار من هم چیزی فرمود
متوکل: بله
یحیی: چگونه از من یاد میکرد؟ به من خبر بده
متوکل: خوش ندارم آنچه شنیدهام را برایت بازگو کنم
یحیی: مرا از مرگ میترسانی؟! هرچه شنیدی بازگو کن
متوکل: شنیدم که فرمود: إِنَّکَ تُقْتَلُ وَ تُصْلَبُ کَمَا قُتِلَ أَبُوکَ وَ صُلِبَ.
پس رنگش تغییر کرد و گفت: یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ.
سپس گفت: خداوند این امر را بهوسیلۀ ما تأیید ساخته و به ما علم و سیف داده و پسرعموهایمان به علم اختصاص یافتهاند.
متوکل: فدایت شوم، مردم به پسرعمویت جعفر گرایش بیشتری دارند!
یحیی: پسرعمویم محمد و پسرش جعفر مردم را به سمت زندگی دعوت میکنند و ما به سمت مرگ
متوکل: شما داناتر هستید یا ایشان؟
یحیی لحظاتی سرش را به سمت زمین دوخت و سپس فرمود: کُلُّنَا لَهُ عِلْمٌ، غَیْرَ أَنَّهُمْ یَعْلَمُونَ کُلَّ مَا نَعْلَمُ، وَ لا نَعْلَمُ کُلَّ مَا یَعْلَمُونَ.
سپس گفت: آیا از پسرعمویم نوشتهای داری؟ عرض کردم: بله؛ فرمود: نشانم بده. پس وجوهی از علم را تقدیم کردم، به همراه دعایی که امام سجاد برای امام باقر و ایشان برای امام صادق و ایشان برای من املا فرمود و آن دعا از صحیفۀ کامله بود.
پس یحیی تا آخر آن را نگاه کرد و فرمود: اجازه میدهی از روی آن یک نسخه بنویسم؟
عرض کردم: یابن رسول الله در چیزی که از ناحیۀ خود شما صادر شده از من اجازه میخواهید؟!
یحیی فرمود: الآن صحیفهای از دعای کامل برایت میآورم که پدرم از پدرش گرفته و به من دستور داده که از آن محافظت کنم و به غیراهلش ندهم.
متوکل: بلند شدم و سر او را بوسیدم و گفتم: وَ اللَّهِ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّی لَأَدِینُ اللَّهَ بِحُبِّکُمْ وَ طَاعَتِکُمْ، وَ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ یُسْعِدَنِی فِی حَیَاتِی وَ مَمَاتِی بِوَلَایَتِکُمْ.
پس یحیی صحیفه را به جوانی که همراهش بود داد و گفت: این دعا را با خط خوانا و زیبا بنویس و به من بده، امیدوارم که بتوانم حفظش کنم. فَإِنِّی کُنْتُ أَطْلُبُهُ مِنْ جَعْفَرٍ حَفِظَهُ اللَّهُ فَیَمْنَعُنِیهِ.
متوکل گوید: فَنَدِمْتُ عَلَى مَا فَعَلْتُ وَ لَمْ أَدْرِ مَا أَصْنَعُ، امام صادق هم نفرموده بود که آن را به کسی ندهم.
پس صندوقچهای را طلبید و از درونش صحیفهای مختوم بیرون آورد، پس به مهرِ آن نگریست و بوسید و گریست، سپس آن را شکست و صحیفه را باز کرد و روی چشمش نهاد و به صورت کشید و گفت: ای متوکل؛ بهخدا سوگند اگر فرمایش پسرعمویم نبود که فرمود من کشته میشوم، اینرا به تو نمیدادم، و لکن من به گفتۀ او اعتماد دارم، پس میترسم که این علم بهدست بنیامیه بیافتد و آنرا مخفی کنند و در خزانههای خود ذخیره نمایند. پس این صحیفه امانت نزد تو باشد، مواظبش باش و بعد از جنگ ما این را به پسرعموهایم محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن بده.
متوکل گوید: صحیفه را گرفتم و بعد از کشتهشدن یحیی به مدینه رفتم و امام صادق را ملاقات کردم و دربارۀ یحیی صحبت کردم، پس حضرت گریست. و فرمود: خدای او را رحمت کند و به پدران و اجدادش ملحق نماید.
بهخدا سوگند به همان جهتی دعا را به او ندادم که او بر صحیفۀ پدرش ترس داشت. حال صحیفه کجاست؟ عرض کردم: همین جا است. پس حضرت آن را گشود و فرمود: این خط عمویم و دعای جدّم علیبنالحسین هست.
سپس به فرزندش اسماعیل فرمود: برخیز و دعایی را که گفته بودم آن را حفظ و نگهداری کن بیاور، پس اسماعیل صحیفهای دقیقاً شبیه صحیفهای که یحیی به من داده بود آورد، حضرت آن را بوسید و بر چشمش نهاد و فرمود: این دعا را جدّم املا فرمود و پدرم در حضور من نوشت.
از حضرت اجازۀ تطبیق با صحیفۀ زید را خواستم، حضرت اجازه داد و فرمود: قَدْ رَأَیْتُکَ لِذَلِکَ أَهْلًا، پس آن دو را تطبیق دادم، مطابق یکدیگر بودند و یک حرف هم اختلاف نداشتند.
سپس اجازه گرفتم تا همانطور که به یحیی قول داده بودم این صحیفه را به فرزندان عبدالله تقدیم کنم. حضرت فرمود: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها» بله این را به آن دو بده.
تا بلند شدم حضرت فرمود: همینجا بمان. سپس فرمود تا محمد و ابراهیم را فراخواندند و آن دو آمدند.
حضرت به ایشان فرمود: این میراث پسرعموی شما یحیی است که از پدرش ارث برده و آن را مخصوص شما گردانیده و حتی به برادرانش هم نداده و من شرطی با شما دارم. عرض کردند: بفرمایید، کلام شما مقبول است.
حضرت فرمودند: این صحیفه را از مدینه خارج نکنید. عرض کردند: چرا؟
حضرت فرمودند: پسرعموی شما دربارۀ این صحیفه از چیزی میترسید که من هم از آن بر شما میترسم. گفتند: او زمانی ترسید که یقین به کشتهشدن داشت! حضرت فرمود: شما نیز خود را ایمن ندانید، بهزودی شما هم مانند او خروج میکنید و کشته میشوید. پس ایشان بلند شدند درحالیکه میگفتند: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ».
۰ دیدگاه