امروز: 1403/02/08
موضوع اصلی: روضه و مقتل
موضوع فرعی: امام جواد | متن روضه

روضه شهادت امام جواد (ع)

یَا أَبَا جَعْفَرٍ یَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ أَیُّهَا الْجَوَادُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ یَا حُجَّهَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ یَا سَیِّدَنَا وَ مَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِکَ إِلَى اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاکَ بَیْنَ یَدَیْ حَاجَاتِنَا یَا وَجِیهاً عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ.


نوای آب آب از نای مردی خسته می‌آید
صدای العطش از حجره در بسته می‌آید

به ام‌فضل گو یک لحظه ساکت شو
ز جنت فاطمه با پهلوی بشکسته می‌آید


بعد از شهادت امام رضا علیه‌السلام مأمون حضرت جواد علیه‌السلام را به بغداد طلبید و دخترش ام‌فضل را به حضرت تزویج نمود…

در آخر ذوالقعده سال ۲۲۰ق معتصم (برادر مأمون) حضرت را در سن ۲۵ سالگی به شهادت رساند.

عطش حضرت جواد علیه‌السلام

بمیرم برای دو کریم اهل‌بیت که حتی در خانه غریب بودند و محرم راز نداشتند و آخرالامر به‌دست همسرانشان به شهادت رسیدند.

وقتی ام‌فضل به حضرت سمّ خوراند، صدا می‌زد جگرم از تشنگی می‌سوزد، اجازه نمی‌داد آب برای حضرت ببرند!

یکی از کنیزها دلش سوخت رفت داخل صحن حیاط ظرفی سفالی آب کرد از کنار دیوار آهسته به‌سمت حجره ابن‌الرضا رفت، تا خواست در را باز کند ام‌فضل دید آمد ظرف را گرفت انداخت شکست و شروع کرد به کتک‌زدن کنیز! گفت خاطرت آسوده باشد دیگر صدای ابن‌الرضا را نمی‌شنوی، در را باز کرد دید صورت شریفش روی خاک جان داده است.

گریز: آقا شما میان حجره العطش می‌گفتی، اما جد غریبت حسین میان گودی قتلگاه صدا می‌زد: لشکر جگرم از تشنگی می‌سوزد. هلال: صدای العطش حضرت رو شنیدم، ظرفی رو آب کردم به سمت قتلگاه، دیدم شمر از گودال قتلگاه بیرون می‌آید، گفت کجا؟ گفتم: آب برای حسین فاطمه ببرم؛ گفت هلال زحمت نکش من حسین رو سیراب کردم، عبا رو کنار، سر بریده اباعبدالله


غربت امام جواد(ع) هنگام شهادت

ام‌الفضل آقا را مسموم، آقا هی صدا: جگرم از تشنگی می‌سوزد، برای اینکه ناله حضرت را همسایه‌ها نشنوند به کنیزها گفت پشت در حجره امام هلهله و کف تا کسی نشنود. یک‌وقت هم دیدند صدای حضرت نمیاد! تا در حجره رو باز دیدند آقا با لب تشنه…

به این مقدار اکتفا نکرد، دستور داد آقا را بالای بام، سه روز بدن حضرت بالای بام! بعد از سه روز شیعیان دیدند بدن آقا بدون عمامه و عبا داخل کوچه افتاده! آمدند کوچه را بستند، بدن حضرت رو گل‌باران کردند و بردند برای دفن.

گریز: اما بمیرم برای شهیدی که عوض گل روی بدنش سنگ و نیزه شکسته بود، وقتی زینب کبری آمد کنار آن نازنین بدن، باور نمی‌کرد این همان حسینی است که چند لحظه قبل با او وداع کرده، باور نمی‌شد این همان حسینی است که چند لحظه پیش زیر گلوی او رو بوسیده بود، از روی تعجب صدا زد: أ أنت أخی؟!

0 نظر

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

۱۷

شوّال

۱۲۳۴۵۶۷
۸۹۱۰۱۱۱۲۱۳۱۴
۱۵۱۶۱۷۱۸۱۹۲۰۲۱
۲۲۲۳۲۴۲۵۲۶۲۷۲۸
۲۹۳۰