مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره) در معرفی حاج علی بغدادی(ره) مینویسد: او یکی از تجار و پسر حاج قاسم کرادی بغدادی است. از هر کس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح کردند.
مرحوم علامه نوری که خود، حاج علی بغدادی را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین مینویسد:
در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب «جنتالمأوی» بودم عازم نجف اشرف شدم برای زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب آقا سید حسین کاظمینی(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیه الله (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش بهقدری هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتی که در امور دینی و دنیوی داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
و مرحوم حاج شیخ عباس قمی(ره) در مفاتیح الجنان مینویسد: از چیزهایی که مناسب است نقل شود، حکایت سعید صالح متقی حاج علی بغدادی(ره) است که شیخ ما در جنتالمأوی و نجمالثاقب نقل فرموده که: اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکیها واقع شده، هر آینه کافی بود.»
حاج علی بغدادی نقل کرده است که: هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب شیخ مرتضی دادم و بیست تومان دیگر را به جناب شیخ محمد حسن مجتهد کاظمینی و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسن شروقی دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس در کاظمین بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.
روز پنجشنبهای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسیبنجعفر و حضرت امام محمدتقی علیهماالسلام رفتم و خدمت جناب شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.
بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه میدادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یکسوم راه را رفتم، سید بزرگواری را دیدم، که از طرف بغداد رو به من میآید چون نزدیک شد، سلام کرد و دستهای خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستاد و فرمود: حاج علی! به کجا میروی؟ گفتم: کاظمین(علیهماالسلام) را زیارت کردم و به بغداد برمیگردم.
فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد. گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.
فرمود: هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان جدّ من امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد؛ زیرا خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید. [این مطلب اشارهای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.]
گفتم: تو چه میدانی و چگونه شهادت میدهی؟! فرمود: کسی که حق او را به او میرسانند، چگونه آن رساننده را نمیشناسد؟
گفتم: چه حقی؟ فرمود: آنچه به وکلای من رساندی! گفتم: وکلای شما کیست؟ فرمود: شیخ محمدحسن. گفتم: او وکیل شما است؟! فرمود: وکیل من است.
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمیشناخت کیست؟ به خودم جواب دادم، شاید او مرا میشناسد و من او را فراموش کردهام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی میخواهد و خوش داشتم از سهم امام(علیهالسلام) به او چیزی بدهم. لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم. او به روی من تبسمی کرد و فرمود: بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟ فرمود: بله
من با خودم گفتم: این سید کیست که علمای اعلام را وکیل خود میداند و تعجب کردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند.
سپس به من فرمود: برگرد و جدم را زیارت کن. من برگشتم، او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین میرفتیم.
چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداختهاند.
گفتم: این نهر و این درختها چیست؟ فرمود: هرکس از دوستان که جد ما را زیارت کند و زیارت کند ما را، اینها با او هست.
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم میگفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بهجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نباشد، برای او فایدهای ندارد! فرمود: آری والله برای او چیزی نیست.
سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از دوستان حضرت علی(علیهالسلام) هست؟ فرمود: آری، او و هرکه متعلق است به تو.
گفتم: روضه خوانهای امام حسین(علیهالسلام) میخوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، زیارت سیدالشهدا(علیهالسلام) چطور است؟ او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی (مرکبی) در میان زمین و آسمان است! سؤال کرد در میان این هودج کیست؟ گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهماالسلام) هستند.
گفت: کجا میروند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(علیهالسلام) میروند و دید رقعههایی را از هودج میریزند که در آنها نوشته شده: «امان من النار لزوار الحسین(علیهالسلام) فی لیلة الجمعة، امان من النار یوم القیامه»! آیا این حدیث صحیح است؟ فرمود: بله راست است.
گفتم: ای آقای من صحیح است که میگویند: کسی که امام حسین(علیهالسلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟ فرمود: آری و الله. و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.
گفتم: در سال ۱۲۶۹ به زیارت حضرت علیبنموسی الرضا(علیهالسلام) رفتم، در قریه درود (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه که از بادیهنشینان طرف شرقی نجف اشرفاند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم، از او پرسیدم: ولایت حضرت علیبنموسی الرضا(علیهالسلام) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علیبنموسی الرضا(علیهالسلام) میخورم، نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روییده شده! آیا صحیح است؟ آیا علیبنموسی الرضا(علیهالسلام) میآید و او را از دست منکر و نکیر نجات میدهد؟ فرمود: آری والله! جد من ضامن است.
گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم. فرمود: بپرس.
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود). فرمود: زیارت عبد صالح قبول است
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود، زیارتش قبول است؟ جوابی نداد.
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟ بازهم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت بهزور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه کرده بود و معمولاً اهل تقوا که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمیکردند؛ ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور میکند!
گفتم: ای آقای من! این زمین مال بعضی از ایتام سادات است، تصرف در آن جایز نیست! فرمود: این مکان مال جدّ ما امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و ذریه او و اولاد ماست. برای ما تصرف در آن حلال است.
در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از ثروتمندان معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقای من میگویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسیبنجعفر(علیهماالسلام) است، این راست است یا نه؟ فرمود: چه کار داری به این؟! و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوی آبی که از شطّ دجله برای مزارع کشیدهاند و از میان جاده میگذرد و بعد از آن دو راهی میشود که هر دو راه به کاظمین میرود، یکی از این دو راه اسمش «راه سلطانی» است و راه دیگر به نام «راه سادات» معروف است. آن جناب میل کرد به راه سادات.
گفتم: بیا از این راه (یعنی راه سلطانی) برویم. فرمود: نه! از همین راه خود میرویم.
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: زیارت کن؛ گفتم: من سواد ندارم. فرمود: برای تو بخوانم؟ گفتم: بلی!
فرمود: «أ أدخل یا الله؟ السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا امیرالمؤمنین…» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(علیهالسلام) و فرمود: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری»
بعد از آن به من فرمود: امام زمانت را میشناسی؟ گفتم: چطور نمیشناسم؟ فرمود: به او سلام کن. گفتم: «السلام علیک یا حجة الله یا صاحب الزمان یابن الحسن»
آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة الله و برکاته»!
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: زیارت بخوان. گفتم: سواد ندارم. فرمود: من برای تو زیارت بخوانم؟ گفتم: بله.
فرمود: کدام زیارت را میخواهی؟ گفتم: هر زیارتی که افضل است! فرمود: «زیارت امین الله» افضل است، سپس مشغول زیارت امین الله شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یا امینی الله فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(علیهالسلام) حتی دعاکما الله الی جواره فقبضکما الیه باختیاره و الزم اعدائکما الحجه مع ما لکما من الحجج البالغه علی جمیع خلقه…» تا آخر زیارت.
در این هنگام شمعهای حرم را روشن کردند؛ ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم میدرخشید و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که بههیچوجه ملتفت این همه از آیات و نشانهها نمیشدم. وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم. آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسینبنعلی(علیهماالسلام) را هم زیارت کنی؟ گفتم: بله شب جمعه است زیارت میکنم. آقا برایم زیارت وارث را خواندند.
در این وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان. ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم. آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست! با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آن که به هیچ قیمتی بر نمیگشتم! و اسم مرا میدانست! با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(علیهالسلام) سلام عرض کردم! و غیره.
بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟ گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟ گفتم: بله.
خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) میگوید: من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیتالله را به کسی نمیگفتم. تا آن که یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیدهای؟ گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیدهام و بهشدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غایب شد و دیگر او را ندیدم.
(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علی بغدادی(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، برای مردم نقل کند)
نجم الثاقب، ص۴۸۴، حکایت۳۱؛ بحارالانوار، ج۵۳، ص۳۱۷؛ نظیر: کمال الدین ج۲، ص۱۱۴
0 نظر