داستان پیرمرد بهشتی با دلی سرشار از محبت

توسط | شهریور ۱, ۱۳۹۵ | داستان, شیعه‌شناسی

پیرمردی با قلبی آکنده از محبت و باورهای صحیح

حکم‌بن‌عتیبه روایت می‌کند: خدمت امام باقر(ع) بودم، خانه پر از جمعیت بود، در این هنگام پیرمردی که تکیه بر عصای آهنین خود داشت وارد شد.

بر در خانه ایستاد و گفت: «السلام علیک یابن رسول الله و رحمة الله و برکاته» و سکوت کرد.

حضرت باقر(ع) فرمودند: «علیک السلام و رحمة الله و برکاته»

پیرمرد رو به طرف حضار مجلس کرد و بر همه سلام کرد و آن‌ها جواب سلامش را دادند.

آن‌گاه متوجه حضرت شده عرض کرد: یابن رسول الله جانم به فدایت، مرا نزد خود جای ده، «فَوَ اللَّهِ إِنِّي‏ لَأُحِبُّكُمْ‏ وَ أُحِبُ‏ مَنْ‏ يُحِبُّكُمْ» به‌خدا سوگند شما و هرکه شما را دوست دارد، دوست دارم، این علاقه و این محبت من نسبت به شما و دوستانتان نه برای طمع دنیاست.

به خدا قسم دشمنان شما را دشمن می‌دارم و از آن‌ها بیزارم و خدا را شاهد می‌گیرم که این دشمنی و بیزاری که نسبت به آن‌ها ابراز می‌کنم نه به‌خاطر کینه و خصومتی است که بین من و آن‌ها باشد.

آنچه شما حلال بدانید حلال می‌دانم و آنچه شما حرام بدانید من هم حرام می‌دانم و انتظار فرج شما خاندان را می‌کشم!

«فَهَلْ تَرْجُو لِي جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ» فدایت شوم با این خصوصیت آیا امید نجاتی برایم هست؟

حضرت باقر(ع) فرمود: «إِلَيَّ إِلَيَّ حَتَّى أَقْعَدَهُ إِلَى جَنْبِهِ» بیا جلو، بیا جلو، تا آنکه او را کنار خود نشاند، آن‌گاه فرمود:

ای پیرمرد، شخصی خدمت پدرم علی‌بن‌الحسین(ع) رسید، همین سؤال تو را پرسید، پدرم در جوابش فرمود: اگر از دنیا بروی، وارد بر رسول خدا و امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین و علی‌بن‌الحسین علیهم‌السلام می‌شوی، «وَ یَثْلَجُ قَلْبُکَ وَ یَبْرُدُ فُؤَادُکَ وَ تَقَرُّ عَیْنُکَ وَ تُسْتَقْبَلُ بِالرَّوْحِ وَ الرَّیْحَانِ مَعَ الْکِرَامِ الْکَاتِبِینَ» قلبت خنک خواهد شد و دلت از التهاب می‌افتد و شاد خواهی شد، این پاداش توست زمانی که جانت به اینجا برسد (و با دست به گلوی خود اشاره کرد)، در زندگی نیز چیزهایی خواهی دید که باعث روشنی چشمت هست و با ما در مقامی بلند و ارجمند خواهی بود.

پیرمرد از شنیدن این مقامات چنان غرق در شادی شد که خواست برای مرتبه دوم عین جملات را از زبان امام شنیده باشد؛ ازاین‌رو عرض کرد: یابن رسول الله چه فرمودید؟ حضرت سخنان خود را تکرار کرد.

پیرمرد برای بار سوم، خودش کلمات حضرت را تکرار کرد و عرض کرد: الله اکبر، اگر بمیرم بر پیغمبر و علی و حسن و حسین و علی‌بن‌الحسین وارد می‌شوم، چشمم روشن و دلم شاد و قلبم خنک می‌شود و کرام الکاتبین را با شادی و خوشی ملاقات می‌کنم وقتی جانم به گلویم برسد، و اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن می‌نماید و با شما در درجه‌ای بلند خواهم بود!

در این هنگام پیرمرد های های گریه کرد و با صدای بلند هق‌هق می‌کرد! آنقدر گریه کرد که بر زمین افتاد، قطرات پیاپی اشک و ناله‌های جان‌گداز که حاکی از قلب پر محبت و ولای پیرمرد بود چنان اطرافیان را تحت‌تأثیر قرار داد که همه با صدای بلند شروع به گریه کردند.

حضرت باقر(ع) رو به پیرمرد کرده با دست مبارک قطرات اشک را از مژگانش می‌گرفت و می‌پاشید.

پیرمرد سر بلند کرده و عرض کرد: یابن رسول الله، دست مبارکت را به من بده، حضرت دست خود را به طرف او دراز کرد، پیرمرد گرفت و بوسید و بر چشم‌های خود گذاشت و سینه و شکم خود را گشود، دست آن حضرت را بر سینه و شکم خود گذاشت، آن‌گاه از جای حرکت کرد، سلام داد و رفت.

موقعی که پیرمرد در حال رفتن بود، حضرت او را با توجه مخصوصی تماشا می‌کرد، پس رو به جمعیت کرد و فرمود: «مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى هَذَا»، کسی که مشتاق دیدن یک انسان بهشتی است، به این پیرمرد بنگرد.

حکم‌بن‌عتیبه (راوی حدیث) می‌گوید: هیچ مجلس عزایی را ندیده بودم که از نظر سوز و گداز و سیلاب اشک، شبیه این مجلس باشد.

الکافی، ج‏۸، ص۷۶؛ بحار الانوار، ج۴۶، ص۳۶۱

۰ دیدگاه

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *