خانه » داستان » داستان‌های کودکانه دوستی و مهربانی

داستان‌های کودکانه دوستی و مهربانی

محمد رسول الله | پیامبر و بچه‌ها

قصه بچه‌گانه درباره دوستی و مهربانی

داستان‌های سبک زندگی پیامبر اکرم(ص) | مهربانی

داستان‌هایی که در ادامه می‌آید، از سری قصه‌های کودکانه با موضوع محبت و مهرورزی بر محور شخصیت رسول خدا(ص) است که می‌توان وقت خواب یا اوقات فراغت برای بچه‌ها تعریف کرد.


نماز تند

پیرمرد کنار خانه پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) رسید و در زد و پیامبر را صدا کرد. همسر پیامبر در را گشود. به اتاق اشاره کرد و گفت: «پیامبر مشغول نماز است. بفرمایید تو». پیرمرد لبخند زد و به‌سوی اتاق رفت. پیامبر گرم رازونیاز با خدا بود. پیرمرد نزدیک‌تر رفت. به دیوار تکیه داد و غرق تماشای پیامبر شد.

پیامبر حضور او را حسّ کرد. حمد و سوره‌اش را تندتر از همیشه خواند. قنوت را هم کوتاه کرد. پیرمرد شگفت‌زده شد! «پیامبر که همیشه نمازش را آرام می‌خواند، چرا حالا تندتند می‌خواند؟!»

پیامبر، سلامِ آخر نمازش را هم داد. «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر». نمازش را تمام کرد. صورت تابناکش را به‌سوی پیرمرد چرخاند: «سلام علیکم برادر عزیز! با من چه‌کار داری؟»

پیرمرد شگفت‌زده شده بود. «خدایا، چقدر مهربان است! به‌خاطر من نمازش را زود تمام کرد. خدایا…!» (اهل البیت فی الکتاب و السنة)


غصه نخور، شاد باش

ابر غم بر دشتِ دلش سایه انداخته بود. سرش پایین بود و آرام‌آرام حرکت می‌کرد. کوچه خلوت بود. کنار دیوار نشست و سرش را بر زانویش گذاشت.

«سلام علیکم برادر! چرا اینجا نشسته‌ای؟» صدا برایش آشنا بود. اشک در چشمانش جوشید. سرش را بلند کرد. پیامبر با مهربانی دست بر شانه‌اش گذاشت. «چرا غمگینی برادر؟»

بغضش ترکید. سفرۀ دلش را برای پیامبر باز کرد. پیامبر با مهربانی به حرف‌هایش گوش کرد. بعد با او حرف زد و راهنمایی‌اش کرد. کمی هم با او شوخی کرد! کم‌کم ابرهای غم از آسمان سینه‌اش دور شد. صورتش گل انداخت و لب‌های پژمرده‌اش لبریز از لبخند شد. (سنن النبی)


بدون آزار، حتی با صدای قرآن

سحر بود و آسمان غرق ستاره. ماه میان ستارگان خودنمایی می‌کرد. سکوت زیبای شبانه، مدینه را پر کرده بود. کوچه‌ها خلوت و خانه‌ها خاموش بود! پیامبر گوشۀ اتاق، روبه‌قبله نشسته بود. چشم‌هایش لبریز از اشک بود.

با صدایی آرام و دل‌نشین، آیه‌های نورانی قرآن را تلاوت می‌کرد. همسر مهربانش از رختخواب برخاست! صدای زیبای پیامبر به گوشش رسید. آهسته نزدیک شد تا صدای دل‌نشین شوهر مهربانش را بهتر بشنود.

پیامبر سوره را تمام کرد. همسرش گفت: «کاش با صدای بلندتر قرآن بخوانی تا دیگران هم این صوت زیبا را بشنوند!» پیامبر فرمود: «دوست ندارم صدایم دیگران را آزار دهد». (حکمت‌نامه پیامبر)


پرستار بیدار

نیمه‌های شب بود. علی(علیه‌السلام) در بستر خوابیده بود. تب شدیدی داشت. خوابش نمی‌برد! پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) با مهربانی کنار بسترش نشسته بود و از او مراقبت می‌کرد.

سجاده نمازش را نزدیک بستر علی(علیه‌السلام) پهن کرده بود. گاهی روی سجاده می‌ایستاد و نماز می‌خواند و پس از هر نماز کنار یار تب‌دارش می‌رفت و حالش را می‌پرسید! شب کم‌کم کوله‌بارش را جمع می‌کرد. نزدیک اذان بود. چشم‌های روشن پیامبر و علی هنوز غرق بیداری بودند. صدای اذان بلند شد. وقت نماز بود. پیامبر و امیرمؤمنان نماز خواندند.

آسمان مدینه کم‌کم از ستاره‌ها خالی شد؛ ولی چشمان پیامبر و علی تا طلوع آفتاب پر از ستاره بود. (بحارالانوار)


شیرین‌ترین افطار

چند دقیقه از اذان مغرب می‌گذشت. در تک‌تک خانه‌های مردم مدینه، سفره‌های پُربار افطار پهن بود! چشم‌هایشان، سرشار از شوق و لب‌هایشان، لبریز از لبخند بود. در گوشه‌ای دیگر، در کنار مسجد، فقیران روی صُفّه (=سکّو) نشسته بودند! بعضی به دیوار تکیه داده بودند و بعضی روبه‌قبله دعا می‌کردند. بندگان خدا هنوز روزه خود را باز نکرده بودند! داخل صفّه هم هیچ خبری نبود! نه سفره‌ای، نه افطاری و نه نانی. حسابی گرسنه بودند.

«سلام علیکم! برادران عزیز! روزه‌تان قبول باشد!» صورت‌هایشان به‌سوی در چرخید. پیامبر خدا بود. ظرف بزرگی در دست داشت! چشم‌هایشان درخشید. «خدایا شکرت! پیامبر برایمان غذا آورده است».

دور هم نشستند. پیامبر کنارشان نشست! درِ ظرف را برداشت. بوی مطبوع غذا صُفه را پر کرد. پیامبر با مهربانی برای هر یک غذا کشید و تکه‌ای نان و چند دانه خرما جلویشان گذاشت. در آخر هم برای خود غذا کشید! صورت زرد صفه‌نشینان شکفته بود. پیامبر «بسم الله» گفت و با لبخند، خرمایی در دهان گذاشت. او نیز مانند فقیران صفّه هنوز روزۀ خود را باز نکرده بود. (حکمت‌نامه پیامبر)


هم‌سفر مهربان

کاروان در دل کویر حرکت می‌کرد. خورشید با تمامِ توان می‌تابید! جویبارهایِ کوچکِ عرق، از سَرورُوی افراد کاروان و شتران جاری شده بود.

پیامبر، آخر کاروان بود. چشم‌های تیز و زیبایش را می‌چرخاند و به چپ و راست و پشت سرش نگاه می‌کرد. کاروان را با دقت تمام زیر نظر داشت! مراقب بود کسی از افراد کاروان جا نماند. همیشه آخر کاروان حرکت می‌کرد تا به بیماران و پیران و ناتوانان کمک کند! مراقب بود آن‌ها از کاروان عقب نمانند.

نسیم صحرا مثل فرشته دور او می‌چرخید و عطر خوش بویش را مثل دستۀ گل به افراد کاروان هدیه می‌داد. (اهل البیت فی الکتاب و السنّه)


بفرما سایه!

سوار، افسار اسب را کشید و کنار نخل بزرگ ایستاد. یاران زیر سایه دل‌چسب آن نشسته بودند! پیامبر نیز در میانشان ایستاده بود و برایشان حرف می‌زد.

پایین پرید و سریع، اسب را بست. زیر نخل جا نبود! پشت سر جمعیت، زیر آفتاب، روی زمین نشست و گوش‌هایش را خوب تیز کرد تا حرف‌های شیرین پیامبر را بشنود! پیامبر مثل همیشه صورت و چشم‌هایش را به همه طرف می‌‌چرخاند تا به‌طور یکسان همه را ببیند.

نگاهش به مرد افتاد. صحبت خود را قطع کرد! با مهربانی گفت: «برادرم، چرا در آفتاب نشسته‌ای؟ بیا جلو و در سایه بنشین»! مرد که از شوق شنیدن سخن‌های دل‌نشین پیامبر به آفتاب توجهی نداشت، با لبخند از جا برخاست. نزدیک‌تر رفت! کنار دوستان زیر سایه نشست و غرق تماشای صورت شاداب پیامبر شد که مثل آفتاب می‌درخشید. (تبلیغ بر پایه قرآن و حدیث)


برابری، حتی در نگاه

مسجد پُر پُر بود. پیامبر به تنۀ نخلی که میان مسجد بود، تکیه داده بود و برای مردم سخنرانی می‌کرد! مردم دورتادورش نشسته بودند و با شور و شوق به حرف‌هایش گوش می‌کردند.

حرف‌هایش مثل باران بهاری، لطیف و روان بود. صورتش را هنگام صحبت، به همه‌سو می‌گرداند و به همۀ حاضران نگاه می‌کرد! به پیرمردها، میان‌سال‌ها، جوانان و حتی کودکان! پرندۀ سبک‌بالِ نگاهش در فضای آرام مسجد پَر می‌کشید. به همه‌جا سر می‌زد و در آشیانۀ چشمان یاران، مهمان می‌شد. (روضه کافی)


سوار مهربان

پیامبر، سوار بر اسب، از شهر خارج می‌شد. نسیم صبح، بوته‌ها را نوازش می‌کرد.

از دور، پیرمردی را دید که با پای پیاده، به‌سوی باغش می‌رود! تندتر رفت و به او رسید. سرعت خود را کم کرد! «سلام علیکم، چطوری برادر عزیز!» چشم‌های پیرمرد برق زد: «و علیکم السلام، خدا را شکر، حالم خوب است».

پیامبر با مهربانی گفت: «بیا سوار شو تا با هم برویم، راهمان هم یکی است»! پیرمرد گفت: «خیلی ممنون، خودم می‌آیم. مزاحم نمی‌شوم».

پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «سوار شو برادر! من دوست ندارم که خودم سواره باشم و ببینم کسی در مسیرِ من پیاده حرکت می‌کند. بیا برادر، بیا بالا».

پیرمرد با شادی به‌سوی اسب رفت و با کمک پیامبر، سوار بر اسب شد! پیامبر افسار اسب را کشید و راه افتادند. خورشید تازه طلوع کرده بود و دامن‌دامن نُقل نور روی گل‌ها و سبزه‌های دشت می‌پاشید. (سنن النبی)


دعای باران

حتی یک تکه ابر کوچک هم در آسمان نبود. آسمان مثل بیابان، خشک و خالی بود! همه با چشم‌های نگران، در آرزوی قطره‌ای باران، به آسمان نگاه می‌کردند! دشت‌ها خشکِ خشک بود. گوسفندان و شتران تشنه بودند! ناله‌های دل‌خراش برّه‌ها و بچه‌شترها بلند شده بود! کشاورزان، نگران کشتزارهایشان بودند و زانوی غم در بغل گرفته بودند! چشمه‌ها نغمه دل‌نشین آب را از یاد برده بودند.

مردم با چشم‌های غم‌زده به هم نگاه می‌کردند. ذهنشان گویا از کار افتاده بود! یک نفر گفت: «چه‌طور است پیش ابوطالب برویم و از او بخواهیم دعا کند تا بلکه بارانی بیاید»! راه افتادند و همه پشت درِ خانۀ ابوطالب جمع شدند.

ابوطالب بیرون آمد. فریادها بلند شد: «ای ابوطالب، ای مرد خدا، ای بزرگ ما، حال و روز ما را ببین! دعا کن باران بیاید».

ابوطالب لحظه‌ای درنگ کرد و با خود گفت: «بهتر است از برادرزاده‌ام محمد بخواهم دعا کند»! به‌سوی محمدِ نوجوان رفت و او را کنار کعبه آورد. پشت او را به کعبه تکیه داد. همۀ مردم دور کعبه حلقه زدند و به آسمانِ چشم او چشم دوختند.

ابوطالب گفت: «محمد جان دعا کن!» پیامبر، دست‌ها را بالا برد. سرش را بالا گرفت. با چشمانِ تر به آسمان نگاه کرد! «خدایا…» چند لحظه گذشت، آسمان از ابر لبریز شد! چک‌چکِ دل‌نواز باران به‌گوش رسید و کم‌کم باران تندی بارید! آسمان، چشمۀ باران شد و چشم‌های مردم مکه، چشمۀ اشک شوق. (بحارالانوار)


عطرفروش

عطرفروش، کوچه‌ها را یکی‌یکی پشت‌سر گذاشت. عطرهایش را در کوچه‌های مدینه می‌گرداند! در خانه‌ها را می‌زد و به آن‌ها عطر می‌فروخت. مردم، او را می‌شناختند. عطرهایش خوش‌بو و تازه بود! لباس‌های او نیز مثل برگ گل، بوی خوش می‌داد! نزدیک خانۀ پیامبر رسید. اجازه گرفت و داخل شد. پیامبر به او خوشامد گفت و او را داخل خانه برد.

با مهربانی به او گفت: «هروقت به خانۀ ما می‌آیی، خانۀ ما را خوش‌بو می‌کنی»! عطرفروش گفت: «ای پیامبر خدا، عطر خوشِ بوی شما خانه را زیبا و دل‌نشین کرده است، نه عطرهای من». (وسائل الشیعه)


چه کسی بیمار است؟

«السلام علیکم و رحمه الله و برکاته». پیامبر نماز صبح را تمام کرد و مشغول تعقیبات شد! مسلمانان در صف‌های منظم، پشت سر ایشان نشسته بودند و مثل پیامبر سرگرم ذکر و دعا.

پیامبر از جا برخاست. آرام به‌سوی نمازگزاران چرخید و مثل همیشه با مهربانی گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» دوستان خوبم! سلام علیکم. آیا در میان شما کسی هست که در خانه‌اش بیماری داشته باشد! اگر هست، به من بگویید تا به عیادتش بیایم» لحظه‌ای سکوت کرد و خورشید چشمانش را بر صورت دوستان تاباند. (حکمت‌نامه پیامبر)


اسم دوستت را بپرس

پیامبر و دوستش گوشه بازار ایستاده بودند. جوانی از کنارشان گذشت. دستی تکان داد! سلام کرد و به‌طرف فروشندگان رفت.

دوستِ پیامبر به جوان اشاره کرد و گفت: «او دوستِ خوب من است. به‌خاطر خدا خیلی به او علاقه دارم»!

پیامبر فرمود: «نام دوستت چیست؟» مرد لبخندی زد و گفت: «اگر راستش را بخواهی، هنوز نمی‌دانم»

پیامبر فرمود: «خوب است نام دوستت را بدانی»

مرد بدون معطلی، دوان‌دوان داخل بازار رفت و با زحمت زیاد، جوان را لابه‌لای جمعیت پیدا کرد و گفت: «دوست عزیز، اسم شما چیه؟» جوان با لبخند و شگفتی، اسمش را گفت! مرد با خوش‌حالی از بازار بیرون آمد و به‌سرعت به‌سوی پیامبر برگشت. نفس‌زنان گفت: «اسمش را پرسیدم»! پیامبر فرمود: «این شد یک دوست واقعی». (حکمت‌نامه پیامبر)


به دوستت بگو که دوستت دارم

پیامبر و رفیق قدیمی‌اش گوشه‌ای نشسته و گرم گفت‌وگو بودند! جوانی از نزدیکی‌شان رد می‌شد. با صدای بلند سلام کرد و به راهش ادامه داد! رفیق پیامبر به جوان که کم‌کم دور می‌شد، اشاره کرد و گفت: «این جوان از دوستانِ صمیمی من است. خیلی او را دوست دارم»

پیامبر گفت: «آیا به او گفته‌ای که دوستش داری؟» جواب داد: «نه، هنوز نگفته‌ام»!

پیامبر گفت: «برو و به او بگو که دوستش داری»! رفیق پیامبر، سریع برخاست و مثل آهو دوان‌دوان به‌سوی جوان رفت. نفس‌زنان به او رسید و گفت: «دوست عزیز، سلام! آیا خبر داری که خیلی تو را دوست دارم؟» جوان، شگفت‌زده، با چشمانِ تر نگاهش کرد. (حکمت‌نامه پیامبر)


میزبانی مهربان

گام‌هایش را بلندتر برمی‌داشت، تا زودتر به خانۀ پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) برسد. به دُوروبَر خود توجهی نداشت! می‌خواست هرچه سریع‌تر، به خانۀ بهترین مرد روی زمین برود و او را ببیند! خیلی زود پشت درِ خانه پیامبر رسید، در زد. صدای پیامبر به گوشش رسید: «بفرما برادر» در باز شد.

جوان، بسیار شاد شد. انگار درهای آسمان به رویش باز شده است! پیامبر با او حال‌واحوال کرد و او را به خانه برد. با مهربانی کنار مهمانش نشست و خیلی خوب از او پذیرایی کرد.

مدتی گذشت. نزدیک غروب بود. جوان برخاست تا خداحافظی کند. پیامبر تا دم در برای بدرقه‌اش آمد! جوان کنار در به پیامبر گفت: «ای مرد خدا، سفارشی به من کن که همیشه در برابرم باشد و به آن عمل کنم»

پیامبر نگاه آرامی به او کرد و گفت: «همیشه با روی باز با برادرانت دیدار کن»! جوان سرش را تکان داد. خداحافظی کرد و رفت. در راه به هر یک از دوستانش که می‌رسید، صورتش مثل گل‌های بهاری می‌شکفت. (حکمت‌نامه پیامبر)

سید محمد مهاجرانی

1 در مورد “داستان‌های کودکانه دوستی و مهربانی”

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *