شخص امانتدار زمان امام سجاد(ع) و سه نمره منفی
آیتالله شیخ علیاکبر نهاوندی در خزینة الجواهر في زینة المنابر این داستان را نقل میکند: در زمان امام سجاد(علیهالسلام) شخصی موثق در مدینه زندگی میکرد که در امانتداری مورد اعتماد همه بود.
شخصی اموال زیادی داشت و میخواست به مکه برود، همۀ اموالش را بستهبندی کرد و به او تحویل داد. وقتی برگشت، بعد از دیدوبازدیدها به سراغ آن مرد رفت، پسرش دم در آمد، گفت: پدرتان هستند؟ پسر گفت: خداوند رحمتشان کند!
مرد به فکر فرو رفت، پسر گفت: چه شده؟ گفت: من اموال زیادی به او سپرده بودم، پسر گفت: مشکلی نیست، پدرم تمام اموال امانتی را در انباری قرار داده، رسید یا نشانه اموالت را بده تا بیاورم! مرد نشانه اموال را گفت و پسر به انبار رفت و لحظاتی بعد برگشت و گفت: مالی با این مشخصات وجود ندارد!
مرد گفت: پدر شما سابقه خیانت هم داشته؟ پسر: شما اولین نفری هستی که این حرف را میزنی، تابهحال همه اموالشان را پس گرفتهاند. مرد اجازه گرفت و خودش وارد انبار شد، اما اثری از اموالش ندید.
آمد خدمت حضرت زینالعابدین و عرض کرد: آقا بیچاره شدم، تمام زندگیام نیست شد و جریان را تعریف کرد.
حضرت فرمودند: به مکه برو و سه روز روزه بگیر، اذان مغرب روز سوم کنار چاه زمزم بایست و او را صدا کن، او الآن در برزخ است، اگر او را آوردند از خودش بپرس.
آن مرد هم به مکه رفت و سه روز روزه گرفت و روز سوم کنار چاه رفت و صدا زد، خبری نشد! سه روز دیگر روزه گرفت و مغرب روز ششم کنار چاه زمزم ایستاد و او را صدا زد، ناگهان دید شخصی سیاه به سمت او میآید! درحالیکه به دستش زنجیری بسته شده و آنطرف زنجیر به حیوانی شبیه میمون سیاه بسته شده! نزدیک آمد او را شناخت، فهمید که همان فرد موثق است!
پرسید: فلانی تو هستی؟ گفت: بله، پرسید: چرا به این حال و روز افتادی؟ تو که انسان مؤمنی بودی! گفت: در نامه عمل من، سه نمره منفی وجود داشت:
- از زکاتهایی که بر عهده من بود، یک درهم را به مستحقش نرساندم، تحقیقنکرده به فقیری دادم؛
- اقوامی سمت خراسان داشتم که به آنها سر نمیزدم؛
- یک همسایهای داشتیم که از علما و اصحاب ائمه بود، یک روز از خانه بیرون آمدم از کنارش سریع رد شدم و به او اعتنایی نکردم.
[نه کم گیر و نه افزون *** مَنِه پای از گلیم خویش بیرون]
حالا تو با من چکار داشتی؟ گفت: آمدم تا از اموالم از تو بپرسم. پاسخ داد: آری، چون اموال تو زیاد بود، آنها را در فلانجا زیر زمین دفن کردم و زمین را پوشاندم، و یادم رفت که به کسی بگویم و اجلم رسید. این را گفت و غیب شد.
به پاس امانتداری او اولین کاری که کردم، بهجای آن یک درهم، ده درهم از طرف او به فقیر صدقه دادم! سپس سراغ آن عالم رفتم و از او برایش حلالیت طلبیدم. سپس خودم به خراسان رفتم و اقوامش را پیدا کردم و قصه را گفتم و از آنها نیز حلالیت گرفتم! پس در همان خراسان خوابش را دیدم که در جایی مرفّه و باصفا بود و گفت: خدا به تو جزای خیر بدهد، امروز نجاتم دادی.
مرحوم خبازیان