خانه » تاریخ » عصر معصومین » داستان تلخ سقیفه و سقیفیان

داستان تلخ سقیفه و سقیفیان

سقیفه و سقیفیان

در این نویسه، به‌طور داستان‌وار و مختصر (اما مستند از منابع شیعه و سنی)، رخدادهای پس از شهادت رسول الله(ص) و تشکیل سقیفه و خلافت سقیفیان را مطالعه می‌کنید! ماجرایی که به بسیاری از حقایق تاریخی گره خورده است.

اجتماع انصار در سقیفه

هنوز بدن مبارک رسول‌الله دفن نشده بود که انصار در سقیفه جلسه‌ای فوق سرّی تشکیل دادند! سعدبن‌عباده (رئیس خزرجیان) تب داشت و حالش خوب نبود، در حدّی که او را در گلیمی پیچیده و به جلسه آوردند و آهسته سخن می‌گفت و یک نفر حرف‌هایش را بلند برای بقیه تکرار می‌کرد.

وی در سخنرانیِ کوتاهی که برای انصار داشت، گفت: ای انصار، در بین عرب کسی فضیلتِ شما را ندارد. رسول‌الله سیزده سال در مکه مردم را دعوت کرد ولی افراد کمی به او ایمان آوردند که قدرت دفاع از خود را هم نداشتند! شما بودید که از پیامبر و اصحابش دفاع کردید و اعراب در مقابلِ شمشیر شما رام شدند.

حال که رسول‌الله از دنیا رفته‌اند، زمینه برای شما فراهم شده و باید متصدّی امور شوید، شما برای خلافت از همۀ مردم سزاوارترید.

پس همگان تأییدش کرده و گفتند: تو برای ما کافی هستی و ما تو را عهده‌دار حکومت می‌کنیم.

برخی گفتند: اگر مهاجرین قریش به‌جهت تقدّمشان در اسلام و رابطۀ فامیلی‌شان با پیامبر، نپذیرفتند چه؟

برخی پاسخ دادند: آن وقت می‌گوییم: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ»، حاکم و امیری از ما و امیری از شما!

سعد گفت: «هَذَا أَوَّلُ الْوَهْنِ»، [نباید بگذاریم کار به اینجا برسد؛ زیرا] این کار سرآغاز شکست و عقب‌نشینیِ شما است.

ورود سقیـفیان

در همین اَثنا که سعد و انصار در سقیفه جمع بودند و تصمیم داشتند پیش از قریش کاندید خود را انتخاب و اعلان کنند، ابوبکر و عمر و ابوعبیده از جلسۀ ایشان باخبر شدند و به‌سرعت به‌سمت سقیفه حرکت کردند، در بین راه مغیرة‌بن‌شعبه، سالم، عبدالرحمن‌بن‌عوف، اُسَیدبن‌حُضیر، عُوَیم‌بن‌ساعده، عاصم‌بن‌عدیّ و برخی دیگر نیز به ایشان ملحق شدند.

هنگامی که به سقیفه رسیدند کسی در را برایشان باز نکرد، پس هجوم برده و در را شکسته و به‌زور وارد جلسه شدند و به آخرهای سخنرانیِ سعد رسیدند.

عمر می‌دانست که ابوبکر محافظه‌کار است و برخی سخنان را نمی‌گوید، پس خواست خودش سخن بگوید؛ اما ابوبکر هم می‌دانست که عمر تند و خشن حرف می‌زند و کار را خراب می‌کند؛ لذا آستین او را کشید و گفت: خونسرد باش الآن وقت شاخ‌وشانه‌کشیدن نیست، باید با مدارا وارد شد، سخنان مرا گوش بده، سپس حرفی داشتی بگو.

سخنرانی ابوبکر

ابوبکر که زبانِ آرام و رسایی در سخنوری داشت، همچون داوری بی‌طرف ورود پیدا کرد و در سخنرانی‌اش با دیپلماسی خاصی توانست آتش اختلاف دیرینۀ میان آنان را روشن کرده و اتحادِ اجمالی که سعد پدید آورده بود را برهم بزند.

وی گفت: خوبی‌ها و امتیازاتی که برشمردید بی‌گمان اهل و برازندۀ آن هستید و پس از مهاجرانِ نخست و سبقت‌گیرندگان در اسلام کسی مقام و منزلتِ شما انصار را نزد ما نخواهد داشت؛ اما هرگاه خلافت و زمامداری را قبیلۀ خزرج به‌دست گیرد، اوسیان از آنان کمتر نیستند و اگر اوسیان گردن به‌سوی آن دراز کنند، خزرجیان از آن‌ها دست کمی ندارند!

ابن‌قحافه در ادامۀ سخنانش، کشمکش‌های اوس و خزرج را گوشزد کرد و ادامه داد: ازاین‌گذشته، میان این دو قبیله خون‌هایی ریخته شده و افرادی کشته شده‌اند و زخم‌هایی غیرقابل جبران پدید آمده که هرگز فراموش‌شدنی نیست!

هرگاه یک نفر از شما خود را برای خلافت آماده سازد، خود را در میان دهان شیر افکنده است، مهاجری او را گاز گرفته و انصاری او را زخمی می‌کند، سرانجام میان دو فَکّ مهاجر و انصار خُرد می‌شود.

پس با برادران مهاجرتان در آنچه که خدا به ایشان ارزانی داشته رقابت و حسادت نکنید. اگر از من نظر بخواهید می‌گویم با یکی از این دو مرد (عمربن‌خطاب یا ابوعبیده جرّاح) بیعت کنید.

پس عمر و ابوعبیده گفتند: هیچ‌کس برتر از تو نیست، تو یار غار هستی و به‌جای پیامبر نماز خواندی، پس تو سزاوارترین مردم به خلافت هستی!

انصار که دیدند مهاجرین، خود بریدند و دوختند و پوشیدند، مجبور شدند همان تئوری بالا را پیش کشیده و بگویند: ما فضیلت و مزیّت شما را می‌دانیم، پس بیایید یک دوره خلیفه را از مهاجرین و دورۀ بعد از انصار، و بدین منوال یکی‌درمیان خلافت بین ما و شما ادامه یابد.

ابوبکر که این پیشنهاد را نمی‌پسندید، تصمیم گرفت با سیاستی شعار «منّا امیر و منکم امیر» را به «منّا امیر و منکم وزیر» تبدیل کند! پس دوباره حمد و ثنا گفت و در ادامه انصار را به مزیّت‌های مهاجرین توجه داد و گفت: اولین کسانی که مسلمان شدند و خطرات را به خود خریدند، مهاجرین بودند! و جز جفاکاران کسی با ایشان یکی‌به‌دو نمی‌کند! و خود می‌دانید که ما قریش از نظر حسب‌ونسب و نژاد و چهره و قیافه ترجیح داریم و برتریم!

شما برادر ما هستید، خدا خیرتان بدهد، حال که ما را یاری کردید «فَنَحْنُ الأُمَراءُ وَ أنْتُمُ الوُزَراءُ» اِمارت و ریاست از ما، وزارت از شما! هیچ کار حکومتی بدون مشورت شما صورت نخواهد گرفت. خود نیز می‌دانید که پیامبر فرمود: امامان پس از من از قریش هستند.

این سخنان ریشه‌های تزلزل را در دل انصار دواند و وحدتشان را بر هم زد.

سخنرانی حباب بن منذر

در این هنگام حُباب‌بن‌مُنذر از گوشه سقیفه برخاست و گفت: ای گروه انصار، همۀ مردم پشتیبان شمایند و هیچ گردنکشِ گستاخی نمی‌تواند با شما مخالفت کند! شما مردمی هستید که به مهاجرین پناه دادید و صاحب‌خانه شمایید! به‌خدا سوگند، نزد شما بود که خدا آشکارا پرستیده شد و در مساجد شما بود که جماعت برگزار شد و جز با شمشیر شما ایمان شناخته نشد!

زمام کار را محکم به‌دست گیرید و اگر مهاجرین حرف‌های شما را نپذیرفتند آن وقت می‌گوییم ما از میان خود امیری برمی گزینیم و ایشان نیز برای خود امیری انتخاب کنند.

پس از سخنانِ حُباب، عمربن‌خطاب کاسۀ صبرش لبریز و از جا بلند شد و طبقِ معمول حرف‌های تندی بیان کرد:

«هیهات، دو شمشیر در یک نیام نگنجد، عرب زیر بار شما نمی‌رود و نمی‌پذیرد که نبوت در یک خاندان و خلافت در خاندان دیگری باشد! چه کسی می‌خواهد دربارۀ میراثِ محمد و حکومت پس از او، با ما دعوا کند درحالی‌که ما دوستان و اقوام او هستیم؟! هرکس بگوید خلافت برای اوست، با دُم شیر بازی کرده و خود را به گردابِ هلاکت انداخته است.»

حُباب بسیار عصبانی شد و گفت: شما مهاجرین در شهر ما هستید و ما به شما پناه دادهایم؛ اما حالا همه چیز را برای خود ادّعا می‌کنید؟!

ای گروه انصار، به سخنان این مرد و یارانش گوش ندهید، این‌ها می‌خواهند سهم شما را بالا بکشند! با شمشیرهای شما بود که مردم به این دین گرویدند، خودتان حکومت و خلافت را محکم نگه دارید و حواستان جمع باشد که مهاجرین می‌خواهند آن را مصادره کنند! اگر زیر بارِ خواستۀ شما نرفتند آن‌ها را به‌زور از مدینه بیرون کنید.

من انسان خردمند و کارآزموده‌ای هستم، به‌خدا قسم کسی پیشنهاد مرا ردّ نخواهد کرد مگر اینکه با شمشیر بینی‌اش را خُرد می‌کنم.

عمر وی را تهدید کرد و گفت: آن‌گاه خدا تو را می کُشد!

حباب پاسخ داد: خیر، بلکه تو را خواهد کشت.

ابوعبیده که دید کار دارد بالا می گیرد به انصار رو کرد و گفت: شما نخستین کسانی بودید که پیامبر و دین را یاری کردید، مواظب باشید گام‌های آغازینِ تبدیل و تغییر دین و وحدتِ مسلمین توسط شما برداشته نشود!

در اینجا انصار (که عموماً فاقد تفکر سیاسی بودند) مانند محکومی که از ناحیۀ چند بازپرس مورد هجوم و بازخواست قرار گرفته باشد، قدرت تصمیم‌گیری و دفاع از خود را از دست داده بودند.

در این هنگام بشیربن‌سعد که از سرشناسان خزرج بود و دید انصار به پسرعمویش سعدبن‌عباده گرویده‌اند با توجه به حسادتی که نسبت به وی داشت، برخاست و در ادامۀ سخنان ابوعبیده گفت: ای گروه انصار، هرچند ما در اسلام دارای سوابق درخشانیم؛ اما انگیزۀ ما از پذیرش اسلام تنها رضای خدا و اطاعت از پیامبر بود. سزاوار نیست سابقۀ خود را ملاکِ برتری بدانیم و بر مردم منّت گذاشته و دنبال پاداش دنیوی باشیم.

همانا محمّد از قریش بود و قومِ او نسبت به میراث حکومتِ او سزاوارترند! خدا نکند من با ایشان مشاجره کنم، پس شما هم از خدا بترسید و با آنان ستیزه و دشمنی نکنید.

این سخنان بشیر، عده‌ای را تحت‌تأثیر قرار داد و به‌ضمیمۀ یادآوریِ نزاع اوس و خزرج توسط ابوبکر، بذر اختلاف را بین انصار کاشت و اوضاعشان را آشفته‌تر کرد.

اینجا بود که ابوبکر از آب گِل‌آلود ماهی گرفت و خطبه خواند و گفت: این عُمَر و این ابوعُبَیده، با هر کدام می‌خواهید بیعت کنید!

عمر گفت: پناه بر خدا که با وجود تو ما این مسند را بپذیریم! به‌خدا سوگند ما هرگز بر تو سبقت نمی‌گیریم. تو از ما پول‌دارتر و برترینِ مهاجرین و ثانی‌اِثنین و جانشین پیامبر در نماز هستی! دستت را باز کن تا با تو بیعت کنم.

عبدالرحمن‌بن‌عوف هم که تاکنون ساکت بود، برخاست و گفت: ای گروه انصار، اگرچه شما مقامی والا و شامخ دارید؛ اما در میان شما کسانی به بزرگواریِ ابوبکر و عمر یافت نمی‌شود.

مُنذربن[أبی]اَرقم هم بلافاصله در پاسخِ عبدالرحمن گفت: ما برتریِ کسانی که نام بردی را قبول داریم، به‌ویژه که در میان ایشان (یعنی قریش) مردی است (یعنی علی‌بن‌ابی‌طالب) که اگر برای به‌دست‌گرفتنِ امور حکومت پیش‌قدم می‌شد، کسی با او مخالفت نمی‌کرد!

آنگاه جمعیت حزب بادی که تا حال می‌گفتند «سعد»، بانگ برداشتند: «ما فقط با علی بیعت می‌کنیم»! پس سروصدا از هر سو برخواست و همان اتفاقی افتاد که ابوبکر از آن می‌ترسید؛ چون می‌دانست اگر اسم علی مطرح شود ممکن است کار به شورا بکشد او شانسی نخواهد داشت؛ زیرا انصار، علی را جزئی از پیامبر دانسته و از او حمایت خواهند کرد، علاوه بر اینکه ابوسفیان و طائفه عبدشمس نیز (علی‌رغم اختلافاتشان با بنی‌هاشم) با کسی جز او بیعت نخواهند کرد!

ابوبکر با حالت استیصال قافیه را باخته و حرفی برای گفتن نداشت و نزدیک بود نقشه‌ها نقش بر آب شود که عمر دوباره حرفش را تکرار کرد که ای ابوبکر دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم.

عمر همچنان منتظرِ برگشتِ تعارفش بود، ابوبکر نیز گویا تعارفی‌بودنِ سخن او را تشخیص داد و دیگر تعارف نکرد و دستش را برای بیعت باز کرد! ازاین‌رو عمر تا پایانِ خلافتِ ابوبکر از چوبکاریِ خود در سقیفه پشیمان بود.

بیعت با ابوبکر

هنوز عُمَر و اَبوعُبیده در تعجّب بودند و در فکر اینکه چه کنند، که ناگهان بشیربن‌سعد پیش‌دستی کرده و با ابوبکر بیعت کرد.

حباب نعره‌ای بر سر بشیر کشید که: ای نفرین‌شده، به خلیفه‌شدنِ پسرعمویت حسادت ورزیدی؟!

پس مغیرة‌بن‌شعبه، ابوعبیدة‌بن‌جرّاح، عمربن‌خطاب، سالم مولی أبی‌حذیفه و مُعاذبن‌جبل نیز بیعت کردند.

اُسیدبن‌حُضیر که رئیس قبیلۀ اوس بود نیز با توجه به حسادتی که به سعدبن‌عباده داشت و نیز به‌جهت ترس از به‌حکومت‌رسیدنِ خزرجیان، برخاست و با ابوبکر بیعت کرد و فریاد زد: ای اوسیان، برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید که اگر خزرج یک بار دیگر حکومت را به‌دست گیرد، همیشه بر شما برتری جسته و دیگر بهره‌ای در حکومت نخواهید داشت. پس به‌تبعِ او قبیلۀ اوس نیز بیعت کردند.

حباب وقتی بیعت انصار با ابوبکر را مشاهده کرد دست به شمشیر برد؛ اما شمشیر را از او گرفتند. پس خطاب به انصار گفت: منتظر روزی باشید که فرزندانتان برای لقمه‌ای نان و لیوانی آب به‌گدایی در خانۀ قریش بروند!

وقتی جوّ سقیفه به‌نفع مهاجرین شکسته شد، عمر، ابوعبیده، عویم‌بن‌ساعده، سالم مولی ابوحذیفه و خالدبن‌ولید از این فضا بهره برده و به‌زور مردم را به بیعت با ابوبکر وادار کردند.

حُباب را زیر لگد گرفتند، دهانش را پر خاک کرده و بینی‌اش را خُرد کردند.

عمر و عدّه‌ای به سعدبن‌عباده که به‌جهت بیماری قدرت دفاع از خود را نداشت نیز حمله‌ور شدند! عمر بالای سر وی رفت و گفت: می‌خواهم چنان لگدمالت کنم که ناقص شوی! شخصی فریاد زد: چه می‌کنید؟ سعد را کشتید! عمر گفت: خدا او را بکُشد.

قیس‌بن‌سعد ریش عمر را گرفت و گفت: به‌خدا اگر یک مو از سر او کم شود، دندان سالم در دهانت نمی‌گذارم!

حتی عمر خواست سعد را نیز به بیعت وادار کند؛ اما به او گفتند: دست از سر سعد بردار که او از سرِ لجاجت هرگز بیعت نخواهد کرد و اگر بخواهی به‌زور از او بیعت بگیری باید با قوم و قبیله‌اش بجنگی. پس عمر منصرف شد. اما دو سال و نیم پس از خلافتِ خود، وی را ترور کرد و به‌قتل رساند.

به این شکل ابوبکر و عمر و ابوعبیده (تیم سقیفیان) به نقشۀ از پیش طراحی‌شدۀ خود جامۀ عمل پوشیدند؛ اما این وسط بیچارگی و زبونی سهم سعد شد که با وجود سوابق درخشانی که داشت، مرتکب اقدامِ ناپخته‌ای شد که چوبش را خودش خورد و منافعش به دیگران رسید و به‌تعبیر امیرالمؤمنین(ع) «اولین نفری که مردم را علیه ما گستاخ کرد، سعد بود، وی دری را گشود که دیگران واردش شدند و آتشی افروخت که خودش سوخت و نورش به‌درد دشمنانش خورد».

پس از اینکه از برخی گردآمدگانِ در سقیفه بیعت گرفته شد، سقیفه را ترک کرده و در کوچه‌های مدینه حرکت کردند.

عمر پیشاپیش می‌دوید و جار می‌زد: «توجه توجه! مردم با ابوبکر بیعت کردند» و دسته‌ای که همراه ابوبکر بودند به هرکس می‌رسیدند کشان‌کشان پیش ابوبکر آورده و به اختیار یا اجبار بیعت می‌گرفتند یا دستش را به دست ابوبکر مالیده و رهایش می‌کردند!

اما هنوز جمعیت زیادی از مردم مدینه باقی مانده بودند و این نکته در دل عمر ترس ایجاد کرده بود تا اینکه چشمش به ورودِ اسلمیان به مدینه افتاد و دلش آرام شد!

پس از آن به مسجد النبی(ص) رفتند و ابوبکر بالای منبر نشست و بیعت عمومی اعلان شد تا همگان برای بیعت با خلیفۀ پیامبر به مسجد بیایند!

آری، آن روز به کشمکش و نزاع قدرت غروب شد و کسی از غروب رسول خدا و غربت آن پیکر پاک یادش نیامد.

برشی از شرح ما وقع، زور و زر و تزویر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *