خانه » تاریخ » عصر معصومین » اسیران و جریانات پس از جنگ بدر

اسیران و جریانات پس از جنگ بدر

الغزوات و السرایا

جنگ بدر

سرنوشت اسیران و غنایم جنگ

از جمله اسیران بدر، عباس بن عبد المطلب (عموی پیغمبر)، ابوالعاص بن ربیع (داماد آن حضرت)، عقیل بن ابیطالب (برادر امیرالمؤمنین) و نوفل بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموی آن حضرت) بود. از قبیله‌های دیگر قریش غیر از بنی‌هاشم نیز افراد سرشناسی چون عقبه بن ابی‌معیط، نضر بن حارث، سهیل بن عمرو، عمرو بن ابی‌سفیان، ولید بن ولید و جمع دیگری به دست مسلمانان اسیر شده بودند که جز عقبه و نضر (که به دستور رسول خدا به قتل رسیدند) دیگران با پرداخت فدیه و برخی هم بدون فدیه آزاد شدند و فدیه‌ای را که معمولا برای آزادی می‌پرداختند از چهار هزار درهم تا یک هزار درهم بود که روی اختلاف وضع مالی افراد متفاوت بود، آنها که پول زیادتری داشتند بیشتر و آنها که فقیر بودند با پول کمتری خود را آزاد می‌کردند و گروهی از آنها که پولی نداشتند متعهد شدند تا چندی در مدینه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بیاموزند و برخی هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.

ابوالعاص بن ربیع داماد پیامبر

رسول خدا(ص) از همسرش خدیجه چهار دختر داشت به نام‌های: زینب، رقیه، ام‌کلثوم، فاطمه(س) و زینب را در زمان حیات خدیجه و درخواست او به ابوالعاص (خواهرزاده خدیجه) شوهر داد، و این جریان قبل از بعثت رسول خدا(ص) بود و پس از اینکه آن حضرت به نبوت مبعوث گردید، دختران آن حضرت، از آن جمله زینب به پدر بزرگوار خود ایمان آورده و مسلمان شدند، اما ابوالعاص با کمال علاقه‌ای که به همسر خود زینب داشت، اسلام را نپذیرفت و به همان حال کفر باقی ماند و چون رسول خدا به مدینه هجرت فرمود زینب به ناچار در مکه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت می‌نمود.
جنگ بدر که پیش آمد ابوالعاص نیز در این جنگ شرکت کرد و به دست یکی از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسیر گردید و همراه اسیران دیگر او را به مدینه آوردند. هنگامی که مردم مکه برای آزادکردن اسیران خود پول و اموال دیگر به مدینه می‌فرستادند، زینب نیز مالی تهیه کرد و از جمله گردن‌بندی را نیز که خدیجه در شب عروسی و زفاف او با ابوالعاص به وی داده بود روی آن مال گذارده و به مدینه فرستاد. همین که آن اموال به مدینه رسید چشم رسول خدا(ص) در میان آنها به گردن‌بند خدیجه افتاد و سبب شد تا خاطره خدیجه و محبت‌ها و فداکاری‌های آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زینب نیز که برای استخلاص شوهر خود ناچار شده یادگار مادر را از دست بدهد رقت کرد و تمایل خود را به آزادی ابوالعاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زینب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نیز اطاعت کرده بر طبق میل آن حضرت عمل کردند و ابوالعاص را بدون فدیه آزاد کردند، اما چنانکه برخی گفته‌اند: با او شرط کردند زینب را که زنی مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرک و کافری چون ابوالعاص حرام بود به مدینه بفرستد و او نیز پذیرفت و رسول خدا(ص) نیز زید بن حارثه و مردی از انصار را مأمور کرد برای آوردن زینب به حوالی مکه بروند، چون به مکه رفت وسایل حرکت زینب را فراهم کرده و هودجی برای او ترتیب داد و او را به برادر خود کنانه بن ربیع سپرد تا جایی که قرار بود به زید بن حارثه و رفیقش بسپارد و کنانه مهار شتر زینب را به دست گرفت.

حمله به هودج زینب

چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مکه که بیشتر داغدار کشتگان خود بودند حاضر نبودند که روز روشن دختر محمد(ص) را با آن ترتیب از مکه بیرون ببرند و آنها انتقامی نگرفته باشند و به همین منظور گروهی از اوباش را تحریک کردند تا مانع حرکت زینب شوند و از آن جمله شخصی به نام «هبار بن اسود بن مطلب» و شخص دیگری به نام «نافع بن عبدالقیس» بودند که پیش از دیگران خود را به هودج زینب رسانده و هبار با نیزه‌ای در دست بدان هودج حمله کرد. کنانه نیز تیری به کمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها کرد که بالاخره ابوسفیان و جمعی از قریش وقتی وضع را چنان دیدند و خطر جنگ و اختلاف تازه‌ای را مشاهده کردند دخالت نموده و کنانه را قانع کردند تا زینب را به خانه بازگرداند و پس از آرام‌شدن سر و صدا و گذشتن چند روز، شبانه و دور از انظار مردم او را از مکه خارج سازد.
اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زینب (که در آن وقت حامله بود) گردید و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط کند و روی همین جهت هنگامی که رسول خدا(ص) مکه را فتح کرد خون چند نفر را که یکی همین هبار بود هدر ساخت که هر کجا او را یافتند به جرم این جنایتی که کرده بود او را به قتل رسانند. (اما هبار وقتی از این جریان مطلع شد از مکه گریخت و پس از جنگ حنین خود را به مدینه رسانید و ناگهان پیش روی آن حضرت در آمده و شهادتین بر زبان جاری کرد و مسلمان گشت و اسلامش پذیرفته شد. و ابوالعاص نیز پس از چند سال به مدینه آمد و مسلمان شده و رسول خدا(ص) نیز دوباره زینب را به عقد او در آورد.)

نمونه‌ای از ایمان و استقامت مسلمانان

مصعب بن عمیر یکی از مهاجرین و مجاهدان این جنگ بود و برادری داشت به نام ابوعزیز که جزو لشکر مشرکین به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شرکت داشت و یکی از پرچمداران آنان محسوب می‌شد، وی نقل می‌کند هنگامی که مسلمانان بر ما پیروز شدند یکی از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامی که مرا دستگیر کرده بود برادرم مصعب بن عمیر سر رسید و چون مرد انصاری را با من دید رو به آن مرد کرده گفت: او را محکم ببند که مادرش پولدار است و ممکن است پول خوبی برای آزادی او بپردازد. ابو عزیز گوید: من با کمال تعجب گفتم: برادر! به جای اینکه در این حال سفارشی درباره من به این مرد بکنی این چنین به او می‌گویی؟! مصعب گفت: برادر من اوست نه تو!
وقتی خبر اسارت ابوعزیز را به مادرش دادند، پرسید: گران‌ترین فدیه و پولی را که برای آزادکردن یک نفر قرشی باید پرداخت چه مقدار است؟ گفتند: چهار هزار درهم. آن زن چهار هزار درهم به مدینه فرستاد و ابوعزیز را آزاد کرد.
و ابوعزیز نقل می‌کند که رسول خدا(ص) به مسلمانان سفارش کرده بود با اسیران خوش‌رفتاری و نیکی کنند و روی همین سفارش، من که در دست چند تن از انصار بودم تا به مدینه رسیدیم کمال خوش‌رفتاری را از آنها دیدم تا آنجا که در هر منزلی فرود می‌آمدند و هنگام غذا می‌شد نانی را که تهیه می‌کردند به من می‌دادند ولی خودشان خرما به جای نان می‌خوردند و من گاهی از آنها خجالت می‌کشیدم و نان را به خودشان پس می‌دادم اما آنها دست به نان نمی‌زدند و دوباره به خودم بر می‌گرداندند.

تقسیم غنایم

مسلمانان در جنگ بدر اموال بسیاری از دشمن به غنیمت گرفتند و در تقسیم آن میان ایشان اختلاف شد، گروهی که مباشر جمع‌آوری آن بودند مدعی بودند که آنها از آن ماست و گروهی که به تعقیب دشمن رفته بودند می‌گفتند: اگر ما دشمن را تعقیب نمی‌کردیم شما نمی‌توانستید به آسودگی این اموال را غنیمت بگیرید.
رسول خدا(ص) دستور داد همه آن غنایم را در یک جا جمع کردند و آنها را به دست یکی از انصار به نام عبدالله بن کعب سپرد تا دستوری از جانب خدای تعالی در این باره برسد و در راه که به سوی مدینه می‌آمدند در یکی از منزل‌ها به نام «سیر» آیه انفال نازل شد و کیفیت تقسیم آن روشن گردید، و رسول خدا(ص) طبق دستور الهی آنها را تقسیم کرد.

امداد غیبی

در چند سوره از سوره‌های کریمه قرآن که داستان بدر به اجمال یا تفصیل ذکر شده، مانند سوره آل‌عمران و سوره انفال روی این موضوع که این پیروزی به نصرت و یاری خدای تعالی انجام شد زیاد تکیه شده تا موجب غرور و خودبینی مسلمانان نگردد و از تلاش و کوشش در پیمودن راه خطرناک و دشواری که در پیش داشتند آنها را باز ندارد، و به خصوص در چند آیه تصریح فرموده که خدای تعالی در این جنگ فرشتگان را به یاری شما فرستاد و نزول آنها موجب کثرت سپاه و سیاهی لشکر و دل‌گرمی جنگجویان مسلمان و سرانجام سبب پیروزی شما گردید، مثلا در سوره آل‌عمران چنین فرماید: «و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمؤمنین الن یکفیکم ان یمدکم ربکم بثلاثه آلاف من الملائکه منزلین بلی ان تصبروا و تتقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسه آلاف من الملائکه مسومین»، [به‌راستی خدا در بدر شما را یاری کرد در صورتی که زبون بودید پس از خدا بترسید شاید سپاسگزار باشید، آن گاه که به مؤمنان می‌گفتی: آیا کافی نیست شما را که پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان کند، آری اگر استقامت داشته باشید و پرهیزکاری کنید و دشمنان با این هیجان و فوریت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد می‌کند.]
و در سوره انفال فرمود: «اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین. و ما جعله الله الا بشری و لتطمئن به قلوبکم و ما النصر الا من عند الله ان الله عزیز حکیم»، [آن گاه که از پروردگارتان یاری خواستید و او شما را وعده یاری داد که به هزار فرشته صف بسته مددتان می‌دهیم و خدا آن را جز نویدی برای شما قرار نداد تا دل‌هاتان بدان آرام گیرد که یاری جز از سوی خدا نیست و خدا نیرومند و فرزانه است.]

آب‌آوردن از چاه توسط امیرالمؤمنین

و در چند حدیث که از طریق شیعه و اهل تسنن روایت شده فرشتگان در شب بدر به زمین فرود آمدند. و مضمون حدیث مزبور که شامل فضیلتی نیز برای امیرالمؤمنین می‌باشد چنین است که در آن شب (که تصادفا شب بسیار سرد و تاریکی بود) رسول خدا(ص) از مسلمانان خواست تا یکی از ایشان برود و مقداری آب از چاه کشیده برای آن حضرت بیاورد، و کسی پاسخی به آن حضرت نداد جز امیرالمؤمنین که داوطلب شد و مشک خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشک را پر کرد و چون به سوی اردوگاه حرکت کرد باد شدیدی وزید که امیرالمؤمنین به‌ناچار نشست تا باد گذشت آنگاه برخاسته به راه افتاد، و هنوز چندان راه نیامده بود که باد شدید دیگری وزیدن گرفت، به حدی که بازهم امیرالمؤمنین ناچار شد بنشیند و برای بار سوم نیز همین ماجرا تکرار شد، و چون به نزد رسول خدا(ص) آمد و آن حضرت سبب دیرآمدن او را پرسید علی(ع)جریان بادهای شدیدی را که سه بار وزید و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانید، و رسول خدا(ص)بدو فرمود: نخستین باد جبرئیل بود که با هزار فرشته برای نصرت و یاری ما فرود آمدند و بر تو سلام کردند و بار دوم و سوم نیز میکائیل و اسرافیل بودند که آن دو نیز هر کدام با هزار فرشته فرود آمدند و بر تو سلام کردند.

و فرشتگان که در این جنگ به یاری مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بوده (چنانکه خدای تعالی فرموده) برای دل‌گرمی مسلمانان و ایجاد رعب و ترس در دل مشرکان بود و گرنه کسی را نکشتند و اسیری را به اسارت نگرفتند، زیرا اسامی کشته‌شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنین اسیران و اسیرکنندگان در تاریخ ثبت و نوشته شده است، اما این مدد غیبی و نزول فرشتگان موجب تقویت مجاهدان و دل‌گرمی آنان شد و توانستند به آن زودی و با آن افراد اندک با نبودن اسلحه کافی در فاصله کوتاهی آن گروه بسیار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگیرند.
و این نکته نیز ناگفته نماند که طبق سنت الهی معمولا یاری خدا و نصرت الهی دنبال پایداری و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد یاری دین خدا بر آمدند و به تعبیر قرآن: خدا را یاری کردند خدا نیز آنها را یاری می‌کند و از نظر جمله‌بندی «ان تنصروا الله» مقدم بر «ینصرکم» می‌باشد و این مطلب در قرآن و حدیث شواهد بسیار دارد که جای نقل آنها نیست، و در آیات فوق نیز این جمله جالب است که می‌فرماید: «بلی ان تصبروا و تتقوا… یمددکم ربکم بخمسه آلاف من الملائکه مردفین».
و به گفته یکی از دانشمندان شاید سرّ اینکه شماره فرشتگان در این آیات مختلف ذکر شده همین اختلاف ایمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خدای تعالی بخواهد به‌طور کنایه و ضمنی بفهماند که هرچه پایداری و استقامتتان بیشتر باشد نیروی غیبی و مدد الهی بیشتر خواهد بود و اندازه و مقدار کمک الهی بستگی به اندازه صبر و استقامت شما دارد.

شاهدان از زبان ابورافع و مرگ ابولهب

و از قسمت‌های جالبی که در تاریخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذکر شده قسمت زیر است که ابن‌هشام در سیره نقل کرده و می‌گوید:
نخستین کسی که خبر جنگ بدر و شکست قریش را به مکه رسانید حیسمان بن عبد الله خزاعی بود که سراسیمه خود را به مکه رسانید و وارد شهر شده خبر کشته‌شدن عتبه، شیبه، ابوجهل، امیه بن خلف و دیگر بزرگان قریش را به مردم مکه داد.
این خبر به‌قدری وحشتناک و ناگهانی بود که بیشتر مردم در آغاز باور نکردند، و صفوان پسر امیه بن خلف در کنار خانه کعبه و در حجر اسماعیل نشسته بود فریاد زد: به خدا این مرد دیوانه شده و نمی‌داند چه می‌گوید! و گرنه از او بپرسید: صفوان بن امیه چه شد؟ مردم پیش حیسمان آمده پرسیدند: صفوان بن امیه چه شد؟ حیسمان گفت: وی همان است که در حجر اسماعیل نشسته ولی به خدا پدر و برادرش را دیدم که کشته شدند!
ابورافع گوید: من آن وقت غلام عباس بن عبدالمطلب بودم و چون ما در پنهانی مسلمان شده بودیم، از این خبر که حکایت از پیروزی مسلمانان می‌کرد خوشحال شدیم! و در آن وقت که این خبر به مکه رسید من در خیمه‌ای کنار چاه زمزم نشسته و چوبه‌های تیر می‌تراشیدم و ابولهب که خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جای خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در این وقت وارد مسجد شد و یکسره آمده و پشت آن خیمه نشست.
ناگهان مردم فریاد زدند: این ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب است که خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اکنون از راه می‌رسد، ابولهب که او را دید صدایش زد و او را پیش خود خوانده و بدو گفت: برادرزاده بنشین و جریان جنگ را تعریف کن؟ مردم نیز پیش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن کرده گفت: همین قدر بگویم: ما وقتی با مسلمانان برخورد کردیم وضع طوری به سود آنان شد که ما گویا هیچ‌گونه اراده و اختیاری از خود نداشتیم و تحت اختیار و اراده آنان قرار گرفتیم و به هرگونه که می‌خواستند با ما رفتار می‌کردند، جمعی را کشتند و گروه‌هایی را اسیر کرده و بقیه هم گریختند.
آن گاه اضافه کرد: این را هم بگویم که نباید قریش را ملامت کرد، زیرا ما مردان سفیدپوشی را در وسط آسمان و زمین مشاهده کردیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله کردند دیگر کسی نتوانست در برابر آنها مقاومت کند و قدرتی از خود نشان دهد.
ابورافع گوید: در این موقع من گوشه خیمه را بالا زده گفتم: به خدا سوگند آنها فرشتگان بوده‌اند! ابولهب که این سخن را از من شنید سیلی محکمی به رویم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع کنم، اما چون شخص ناتوان و ضعیفی بودم مغلوب ابولهب شدم و او مرا از جا بلند کرده بر زمین زد، سپس روی سینه‌ام نشست و مشت زیادی به سر و صورتم زد.
ام‌الفضل همسر عباس که در آنجا بود و آن منظره را دید چوب خیمه را کشید و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب کوفت که سرش را شکافت، آنگاه بدو گفت: چشم عباس را دور دیده‌ای که نسبت به غلامش این‌گونه رفتار می‌کنی؟
ابو لهب از جا برخاست و با کمال افسردگی و ناراحتی به خانه رفت و بیش از هفت روز زنده نبود که خداوند او را به مرض «عدسه» مبتلا کرد و همان بیماری سبب مرگ او گردید. (عدسه مرضی است شبیه طاعون که در اثر آن، دانه‌هایی مانند آبله در بدن پیدا می‌شود و در مدت اندکی شخص را تلف می‌کند)

ابوسفیان قانون‌شکن

در میان اسیران یکی هم عمرو پسر ابوسفیان بود که به دست علی بن ابیطالب(ع) اسیر شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابوسفیان دادند و از او خواستند پولی به عنوان فدیه او بفرستد تا او را آزاد کنند، ابوسفیان گفت: من نمی‌توانم دو مصیبت و ناگواری را تحمل کنم هم داغ فرزند و هم پول، از طرفی پسرم حنظله را کشته‌اند و خونی از من پایمال شده و اکنون نیز برای آزادی این یکی پولی بپردازم، بگذارید عمرو همچنان در دست پیروان محمد باشد و تا هر زمان که خواستند او را نگاه دارند.
و بدین ترتیب عمرو بن ابی‌سفیان در مدینه محبوس ماند تا اینکه یکی از مسلمانان و پیرمردان فرتوت مدینه به نام سعد بن نعمان که از قبیله بنی عمرو بن عوف بود به قصد حج یا عمره به سوی مکه حرکت کرد و چون قریش اعلان کرده بودند متعرض مسلمانانی که به قصد حج یا عمره به مکه بیایند نخواهند شد از این رو سعد با کمال اطمینان به سوی مکه رفت و هیچ احتمال نمی‌داد او را به جای عمر یا دیگری دستگیر سازند، اما همین که به مکه آمد و ابوسفیان از ورود او مطلع گردید به جای عمرو دستگیرش ساخت و به بستگان و فامیلش که در مدینه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نکنید ما سعد را آزاد نخواهیم کرد.
قبیله سعد یعنی همان بنی عمرو بن عوف که از ماجرا مطلع شدند پیش رسول خدا(ص) آمده و درخواست آزادی عمرو را نمودند پیغمبر(ص) نیز موافقت کرد و بدین ترتیب عمرو بن ابی‌سفیان آزاد شد و سعد نیز به مدینه بازگشت.

قریش در فکر انتقام

شکست قریش در جنگ بدر و کشته‌شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان، آنها را در اندوه زیادی فرو برد و شهر مکه عزای عمومی گرفت و کمتر خانواده‌ای بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت آنها نرفته باشد، اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان خودداری کنند و برای آزادی اسیران نیز اقدامی ننمایند و این بدان جهت بود که گفتند: اگر خبر گریه و زاری ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت ما می‌گردد و برای آزادی اسیران نیز اگر اقدام فوری شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سخت‌گیری کنند. شاید علت دیگر عمل قریش که به دستور سران و بزرگانی چون ابوسفیان حیله‌گر و کینه‌توز صادر شده بود آن بوده که فکر انتقام از دل‌ها بیرون نرود و به اصطلاح عقده‌ها باز نگردد و از این عقده‌ها در فرصت دیگری برای تجهیز لشکر و جنگ تازه‌ای علیه مسلمانان استفاده کنند. اما طولی نکشید که در مورد آزادکردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هرکس به هر ترتیبی می‌تواند برای آزادکردن اسیر خود اقدام کند و به دنبال آن رفت‌وآمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.
ولی در مورد خودداری و جلوگیری از گریه و عزاداری مدتی بر تصمیم خود باقی بودند. از داستان‌های جالبی که در تاریخ در این باره ذکر شده داستان اسود بن مطلب یکی از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نام‌های: زمعه و عقیل و حارث در جنگ کشته شده بودند و بی‌اختیار از دیدگانش اشک می‌ریخت ولی به احترام تصمیم قریش صدای خود را به گریه و زاری بلند نمی‌کرد، تا آنکه شبی صدای گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه کن ببین گریه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند کنم که آتش داغ او در دلم شعله‌ور شده و مرا می‌سوزاند! غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صدای ناله روان شد و طولی نکشید که برگشته به اسود گفت: زنی است که شترش را گم کرده و برای آن گریه می‌کند. اسود بن مطلب بی‌اختیار شده و اشعاری گفت و من جمله:
ا تبکی ان یضل لها بعیر ××× و یمنعها من النوم السهود
فلا تبکی علی بکر و لکن ××× علی بدر تقاصرت الجدود
علی بدر سراه بنی هصیص ××× و مخزوم و رهط ابی الولید
و بکی ان بکیت علی عقیل ××× و بکی حارثا اسد الاسود
و خلاصه ترجمه: آیا زنی برای آنکه شتری از او گم شده گریه می‌کند و خواب از چشمانش رفته است؟ ای زن بر شتر خود گریه مکن ولی بر کشتگان بدر… بر بزرگان قبیله بنی‌هصیص و بنی‌مخزوم و خانواده ابوولید گریه کن، و اگر می‌خواهی گریه کنی بر عقیل و حارث آن شیر شیران گریه کن…

و به هر صورت قریش کم‌کم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین منظور روزی صفوان بن امیه که پدر و برادرش هر دو کشته شده بودند با عمیر بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش «وهب» به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تأسف می‌خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل می‌کشیدند.

عمیر بن وهب مأمور قتل رسول خدا

عمیر بن وهب (همان کسی که پیش از شروع جنگ بدر از طرف قریش مأموریت یافت وضع لشکر مسلمانان را بررسی کند و نفرات و تجهیزات آنها را به قریش اطلاع دهد) مردی شرور و شجاع و به بی‌باکی و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به‌شمار می‌رفت و گروه بسیاری از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.
باری دنباله سخنان صفوان بن امیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان گفت: ای عمیر به خدا سوگند پس از کشته‌شدن آن عزیزان دیگر زندگی برای ما ارزشی ندارد! عمیر گفت: آری به خدا راست می‌گویی و اگر چنان نبود که من قرض‌دار هستم و ترس بی‌سرپرست‌شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به یثرب می‌رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد می‌گرفتم و او را به قتل می‌رساندم، زیرا برای رفتن به یثرب بهانه خوبی هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است که در دست مسلمانان می‌باشد و برای رفتن من به یثرب و انجام این کار بهانه خوبی است!
صفوان که گویا منتظر چنین سخنی بود و بهترین شخص را برای انجام منظور خود و دیگران پیدا کرده بود، گفت: تمام قرض‌ها و بدهی‌های تو را من به عهده می‌گیرم و پرداخت می‌کنم و عایله‌ات را نیز مانند عایله خود سرپرستی و اداره می‌کنم! دیگر چه می‌خواهی؟
عمیر گفت: دیگر هیچ! و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از این ماجرا کسی با خبر نشود و مذاکراتی که در اینجا شد جای دیگری بازگو نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند. صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبه آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.
عمر با جمعی از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمیر بن وهب افتاد که از راه می‌رسید و از شتر پیاده می‌شد، با سابقه‌ای که از او داشتند و شمشیری را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدی نسبت به رسول خدا(ص) داشته باشد، ازاین‌رو پیش پیغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند، حضرت فرمود: او را پیش من بیاورید!
گروهی از اصحاب اطراف پیغمبر(ص) نشستند و عمیر را در حالی که بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص) کردند، همین که چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود: او را رها کن آنگاه به عمیر فرمود: پیش بیا! عمیر پیش رفته و به رسم جاهلیت گفت: «انعموا صباحا» صبح همگی بخیر ، پیغمبر بدو فرمود: ای عمیر خداوند تحیتی بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز همان است. عمیر گفت: ای محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.
پیغمبر فرمود: ای عمیر برای چه به اینجا آمدی؟ پاسخ داد: برای نجات این اسیری که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادی او به من کمک کنید و به نیکی درباره او با من رفتار کنید!
رسول خدا(ص) فرمود: پس چرا شمشیر حمایل کرده‌ای؟ عمیر گفت: روی این شمشیرها سیاه! مگر این شمشیرها چه کاری برای ما انجام داد؟
حضرت فرمود: راست بگو برای چه آمدی؟ گفت: برای همین که گفتم!
حضرت فرمود: تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر درباره کشتگان بدر سخن گفتید، تو گفتی: اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم که عیال و فرزندانم بی‌سرپرست شوند هم‌اکنون می‌رفتم و محمد را می‌کشتم! صفوان که این سخن را شنید پرداخت قرض‌های تو و سرپرستی عیالت را به عهده گرفت که تو بیایی و مرا به قتل رسانی! ولی این را بدان که خدا نگهبان من است و میان من و تو حایل خواهد شد.
عمیر که این خبر غیبی را از آن حضرت شنید بی‌اختیار فریاد زد: گواهی می‌دهم که تو رسول خدا(ص) هستی! و ما تاکنون در برابر خبرهایی که تو از غیب و آسمان‌ها می‌دادی تکذیبت می‌کردیم و دروغگویت می‌پنداشتیم، ولی اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستاده خدایی زیرا از این ماجرا کسی جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید آنگاه شهادتین را بر زبان جاری کرده و مسلمان شد، پیغمبر(ص) نیز به اصحاب فرمود: احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد کنند، پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافی دشمنی‌هایی که با اسلام نموده و شکنجه‌هایی که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.
صفوان که منتظر بود هرچه زودتر خبر قتل محمد(ص) به دست عمیر به مکه برسد و هر روز به‌طور مبهم و سربسته به مردم مکه بشارت می‌داد که به همین زودی خبر خوشی به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت بدر را از دل‌ها بیرون خواهد برد و هر مسافری که از مدینه می‌آمد سراغ عمیر را از او می‌گرفت، ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمره پیروان محمد در آمده! این خبر برای صفوان به‌قدری ناراحت‌کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنی نگوید و کاری به نفع او انجام ندهد.
عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه زیادی مسلمان شدند، و پناهگاهی در برابر دشمنان اسلام گردید.

سایت حوزه

1 در مورد “اسیران و جریانات پس از جنگ بدر”

  1. بسیار حذبردم
    به اینکه مسلمانان از این موضوعات درس عملی بگیرند،و این سیرت تابناک را برای فرزندانشان باز گو کنند تا در اندیشه شان ثبت گردد.
    وسلام

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *