داستان توبه فضیل بن عیاض راهزن

توسط | آبان ۹, ۱۳۹۳ | داستان

توبه‌کردن فضیل‌بن‌عیاض راهزن با شنیدن یک آیه قرآن

فضیل بن عیاض که نام او در کتب رجال به عنوان یکی از راویان موثق از امام صادق(علیه‌السلام) و از زهاد معروف معرفی شده و در پایان عمر در جوار کعبه می‌زیست و همانجا در روز عاشورا بدرود حیات گفت، در آغاز کار راهزن خطرناکی بود که همه مردم از او وحشت داشتند.

از نزدیکی یک آبادی می‌گذشت، دخترکی را دید و نسبت به او علاقه‌مند شد، عشق سوزان دخترک فضیل را وادار کرد که شب‌هنگام از دیوار خانۀ او بالا رود و تصمیم داشت به هر قیمتی که شده به وصال او نائل گردد، در این هنگام بود که در یکی از خانه‌های اطراف شخص بیداردلی مشغول تلاوت قرآن بود و به این آیه رسیده بود:

«أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ؟»

این آیه همچون تیری بر قلب آلوده فضیل نشست، درد و سوزی در درون دل احساس کرد، تکان عجیبی خورد، اندکی در فکر رفت، این کیست که سخن می‌گوید؟ به چه کسی این پیام را می‌دهد؟ به من می‌گوید: ای فضیل! آیا وقت آن نرسیده است که بیدار شوی، از این راه خطا برگردی، از این آلودگی خود را بشویی، و دست به دامن توبه زنی؟!

ناگهان صدای فضیل بلند شد و پیوسته می‌گفت: «بلی و اللَّه قد آن، بلی و الله قد آن»، به خدا سوگند وقت آن رسیده است! او تصمیم نهایی خودش را گرفته بود، با یک جهش برق‌آسا از صف اشقیا بیرون پرید و در صفوف سعدا جای گرفت.

به عقب برگشت و از دیوار بام فرود آمد، و وارد خرابه‌ای شد، جمعی از کاروانیان آنجا بودند و برای حرکت به سوی مقصدی با یکدیگر مشورت می‌کردند، می‌گفتند فضیل و دارودستۀ او در راهند، اگر برویم راه را بر ما می‌بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد!

فضیل تکانی خورد و خود را سخت ملامت کرد و گفت چه بد مردی هستم! این چه شقاوت است که به من رو آورده؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بیرون آمده‌ام و قومی مسلمان از بیم من به کنج این خرابه گریخته‌اند! روی به سوی آسمان کرد و با دلی توبه‌کار این سخنان را بر زبان جاری ساخت:

اللهم انی تبت الیک و جعلت توبتی الیک جوار بیتک الحرام، خداوندا من به سوی تو بازگشتم و توبه خود را این قرار می‌دهم که پیوسته در جوار خانه تو باشم، خدایا از بدکاری خود در رنجم و از ناکسی در فغانم، درد مرا درمان کن، ای درمان‌کننده همۀ دردها! و ای پاک و منزه از همه عیب‌ها! ای بی‌نیاز از خدمت من! و ای بی‌نقصان از خیانت من! مرا به رحمتت ببخشای، و مرا که اسیر بند هوای خویشم از این بند رهایی بخش.

خداوند دعای او را مستجاب کرد، و به او عنایت‌ها فرمود و از آنجا بازگشت و به مکه آمد، سال‌ها در آنجا مجاور بود و از جمله اولیا گشت!

ببینید: داستان توبه

ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد *** ناگهان بر دل آگاه رسد

جای در کعبه امید کند *** روی در قبله جاوید کند

منبع: تفسیر نمونه

۲ دیدگاه ها

  1. مهدی

    خوب بود.

    پاسخ
  2. مهدی

    داستان خوبی بود.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *