سه مرتبه شمشیرکشیدن و دیدن پیامبر
روزی منصور دوانیقی در قصر حمرای خود نشست و هر روز که در آن قصر شوم مینشست آن روز را «روز ذبح» میگفتند؛ زیرا همیشه برای برای قتل و سیاست در آن مینشست. و در آن ایام حضرت صادق علیهالسلام را از مدینه طلبیده بود.
چون شب شد و بعضی از شب گذشت ربیع حاجب را طلبید و گفت: قرب و منزلت خود را نزد من میدانی و آنقدر تو را محرم خود گردانیدهام که رازهای بسیاری را به تو گفتهام در حالی که آنها را از اهل حرم خود پنهان داشتهام، ربیع گفت: اینها از وفور اشفاق خلیفه است نسبت به من و من نیز در دولتخواهی تو، مانند خود کسی را گمان ندارم؛ گفت: چنین است، میخواهم در این ساعت بروی و جعفر بن محمد را در هر حالتی که بیابی بیاوری و نگذاری که هیئت و حالت خود را تغییر دهد.
ربیع گفت: بیرون آمدم و گفتم «انا لله و انا الیْه راجعون» هلاک شدم؛ زیرا اگر آن حضرت را در این وقت به نزد منصور بیاورم با این شدت و غضبی که دارد حتما آن حضرت را هلاک میکند و آخرت از دستم میرود و اگر مداهنه کنم و نیاورم، مرا میکشد و نسل مرا بر میاندازد و مالهای مرا میگیرد! پس مردد شدم میان دینا و آخرت و نفسم به دنیا مایل شد و دنیا را بر آخرت اختیار کردم.
محمدبنربیع گفت: که چون پدرم به خانه آمد مرا طلبید و من از همه پسرهای او جریتر و سنگدلتر بودم؛ پس گفت: برو به نزد جعفر بن محمد و از دیوار خانه او بالا رو و بیخبر به سرای او داخل شو بر هر حالی که او را بیابی بیاور. پس آخر شب به منزل آن حضرت رسیدم و نردبانی گذاشتم و بیخبر وارد خانه شدم، دیدم پیراهنی پوشیده و دستمالی بر کمر بسته و مشغول نماز است، چون از نماز فارغ شد گفتم بیا که خلیفه تو را میطلبد، گفت بگذار که دعا بخوانم و جامه بپوشم، گفتم نمیگذارم، فرمود بگذار بروم غسلی کنم و مهیای مرگ گردم، گفتم رخصت ندارم، پس آن مرد پیر ضعیف را که زیاده از شصت سال از عمرش گذشته بود با یک پیراهن و سر و پای برهنه از خانه بیرون آوردم، چون پارهای راه آمد ضعف بر او غالب شد و من بر او رحم کردم و بر استر خود سوار کردم و چون به در قصر خلیفه رسیدم شنیدم که با پدرم میگفت: وای بر تو ای ربیع! دیر کرد و نیامد.
پس ربیع بیرون آمد و چون نظرش بر امام علیهالسلام افتاد و او را با این حالت مشاهده کرد گریست! (زیرا که ربیع اخلاص بسیار به خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان میدانست) حضرت فرمود ای ربیع! میدانم که تو به جانب ما میل داری، این قدر مهلت بده که دو رکعت نماز بهجا بیاورم و با پروردگار خود مناجات نمایم، ربیع گفت: آنچه خواهی بکن؛ و به نزد منصور برگشت و او مبالغه میکرد از روی طیش و غضب که جعفر را زود حاضر کن، پس دو رکعت نماز کرد و زمان طویلی با دانای راز، عرض نیاز کرد و چون فارغ شد ربیع دست آن حضرت را گرفت و داخل ایوان کرد، پس در میان ایوان نیز دعایی خواند.
و چون امام عصر را به اندرون قصر برد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد از روی خشم گفت: ای جعفر! تو ترک نمیکنی حسد و بغی خود را بر فرزندان عباس و هر چند سعی میکنی در خرابی ملک ایشان فایده نمیبخشد، حضرت فرمود: به خدا سوگند! اینها که میگویی هیچ یک را نکردهام ، و تو میدانی که من در زمان بنیامیه که دشمنترین خلق خدا بودند برای ما و شما، به آن آزارها که از ایشان بر ما و اهل بیت ما رسید این اراده نکردم و از من به ایشان بدی نرسید، با شما چرا این ارادهها کنم با وجود خویش نسبی و اشفاق و الطاف شما نسبت به ما و خویشان ما؟
پس منصور ساعتی سر در زیر افکند و در آن وقت بر روی نمدی نشسته بود بر بالشی تکیه کرده بود، در زیر مسند خود پیوسته شمشیر میگذاشت، پس گفت: دروغ میگویی! و دست در زیر مسند کرد و نامههای بسیار بیرون آورد و به نزدیک آن حضرت انداخت و گفت: این نامههای تو است که به اهل خراسان نوشتهای تا بیعت مرا بشکنند و با تو بیعت کنند.
حضرت فرمود: به خدا سوگند که اینها به من افترا است و من اینها را ننوشتهام و چنین اراده نکردهام، من در جوانی این تصمیمها را نگرفتهام، اکنون که ضعف پیری بر من مستولی شده است چگونه این اراده کنم، اگر خواهی مرا در میان لشکر خود قرار ده تا مرگ برسد و مرگ من نزدیک شده است.
و هرچند آن حضرت این سخنان معذرتآمیز میگفت: طیش منصور زیاده میشد و شمشیر را به قدر یک شبر (یک وجب) از غلاف کشید، ربیع گفت: چون دیدم که منصور دست به شمشیر دراز کرد بر خود لرزیدم و یقین کردم که آن حضرت را شهید خواهد کرد.
پس شمشیر را در غلاف کرد و گفت: شرم نداری که در این سن میخواهی فتنه بهپا کنی که خونها ریخته شود؟ حضرت فرمود: نه به خدا سوگند که این نامهها را من ننوشتهام و خط و مهر من در اینها نیست و بر من افترا کردهاند.
پس منصور باز شمشیر را به قدر یک ذراع (نیم متر) از غلاف کشید در این مرتبه عزم کردم که اگر مرا امر کند به قتل آن حضرت، شمشیر بگیرم و بر خودش بزنم هرچند باعث هلاک من و فرزندان من گردد و توبه کردم از آنچه پیشتر در حق آن حضرت اراده کرده بودم.
پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گردید و شمشیر را تمام از غلاف کشید و آن حضرت نزد او ایستاده بود و مترصد شهادت بود و عذر میفرمود و منصور قبول نمینمود.
پس ساعتی سر به زیر افکند و سر برداشت و گفت: راست میگویی! و به من خطاب کرد که ای ربیع! حقه غالی مخصوص مرا بیاور، چون آوردم حضرت را نزدیک خود طلبید و بر مسند خود نشانید و از آن غالیه محاسن مبارک آن حضرت را خوشبو گردانید و گفت: بهترین اسبان مرا حاضر کن و جعفر را بر آن سوار نما و ده هزار درهم به او عطا کن و همراه او برو تا به منزل او و آن حضرت را مخیر گردان میان آنکه با ما باشد با نهایت حرمت و کرامت و میان برگشت به مدینه جد بزرگوار خود.
ربیع گفت که من شاد بیرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور اول در باب حضرت اراده داشت و آنچه آخر به عمل آورد، چون به صحن قصر رسیدم گفتم: یابن رسول الله! من متعجبم از آنچه او اول برای شما در خاطر داشت و آنچه آخر در حق شما به عمل آورد، و میدانم که این اثر آن دعا بود که بعد از نماز خواندی و آن دعای دیگر که در ایوان تلاوت فرمودی. حضرت فرمود: بلی دعای اول دعای کرب و شداید بود و دعای دوم دعایی بود که حضرت رسول در روز احزاب خواند.
سپس فرمود: اگر نه خوف داشتم که منصور آزرده شود این زر را به تو میدادم و لیکن مزرعهای که در مدینه دارم و پیش از این ده هزار درهم به قیمت آن به من دادی و من به تو نفروختم، آن را به تو میبخشم.
گفتم: یابن رسول الله! من آن دعاها را از شما میخواهم که به من تعلیم نمایید و توقع دیگر ندارم. حضرت: ما اهل بیت عطایی که به کسی دادیم، پس نمیگیریم و آن دعاها را نیز به تو تعلیم میکنم. چون در خدمت آن حضرت به خانه رفتم دعاها را خواند و من نوشتم و تمسکی برای مزرعه نوشت و به من داد.
گفتم: یابن رسول الله! وقتی شما را به نزد منصور آوردند و شما مشغول نماز و دعا شدید و منصور اظهار طیش میکرد و تأکید در احضار شما مینمود، هیچ اثر خوف و اضطراب در شما مشاهده نمیکردم، حضرت فرمود: کسی که جلالت و عظمت خداوند ذوالجلال در دل او جلوهگر شده است ابهت و شوکت مخلوق در نظر او نمینماید، و کسی که از خدا میترسید از بندگان پروا ندارد.
ربیع گفت: چون به نزد خلیفه برگشتم و خلوت شد گفتم: ایها الامیر! دیشب از شما حالتهای غریب مشاهده کردم، در اول حال با آن شدت غضب، جعفر بن محمد را طلبیدی و به مرتبهای تو را در غضب دیدم که هرگز چنین غضبی در تو مشاهده نکرده بودم تا آنکه شمشیر را بهقدر یک شبر از غلاف کشیدی و باز به قدر یک ذراع کشیدی و بعد از آن شمشیر را برهنه کردی و بعد از آن برگشتی و او را اکرام عظیم نمودی و از حقه غالیه مخصوص خود که فرزندان خود را به آن خوشبو نمیکنی او را خوشبو کردی و اکرامهای دیگر نمودی و مرا به مشایعت او مأمور ساختی! سبب اینها چه بود؟
گفت : ای ربیع! من رازی را از تو پنهان نمیکنم و لیکن باید این سرّ را پنهان داری که به فرزندان فاطمه و شیعیان ایشان نرسد که موجب مزید مفاخرت ایشان گردد، بس است ما را آنچه از مفاخر ایشان در میان مردم مشهور است و در السنه خلق مذکور است. سپس گفت: هرکه در خانه است بیرون کن، چون خانه را خلوت کردم به نزد او برگشتم، گفت: به غیر از من و تو و خدا کسی در این خانه نیست، اگر یک کلمه از آنچه با تو میگویم از کسی بشنوم تو را و فرزندان تو را به قتل میآورم و اموال تو را میگیرم.
سپس گفت: ای ربیع! در وقتی که او را طلبیدم مصرّ بودم بر قتل او و بر آنکه از او عذری قبول نکنم و بودن او بر من، هر چند خروج به شمشیر نکند گرانتر است از عبدالله بن الحسن و آنها که خروج میکنند؛ زیرا که میدانم او و پدران او را مردم امام میدانند و ایشان را واجب الاطاعه میشمارند و از همه خلق، عالمتر و زاهدتر و خوشاخلاقترند و در زمان بنیامیه من بر احوال ایشان مطلع بودم.
چون در مرتبه اول قصد قتل او کردم و شمشیر را یک شبر از غلاف کشیدم، دیدم که حضرت رسالت برای من متمثل شد و میان من و او حایل شد و دستها گشوده بود و آستینهای خود را بر زده بود و رو ترش کرده بود و از روی خشم به سوی من نظر میکرد. من به آن سبب شمشیر را در غلاف برگرداندم.
چون در مرتبه دوم اراده کردم و شمشیر را بیشتر از اول از غلاف کشیدم، دیدم که باز حضرت رسول نزد من متمثل شد، نزدیکتر از اول و خشمش زیاده بود و چنان بر من حمله کرد که اگر من قصد قتل جعفر میکردم، او قصد قتل من میکرد و به این سبب شمشیر را به غلاف بردم.
در مرتبه سوم جرأت کردم و گفتم اینها از افعال جن میباید باشد و پروا نمیباید کرد و شمشیر را تمام از غلاف کشیدم در این مرتبه دیدم که آن حضرت نزد من متمثل شد، دامن برزده و آستینها را بالا بسته و برافروخته گردیده و چنان نزدیک من آمد که نزدیک شد دست او به من برسد، و به این جهت از آن اراده برگشتم و او را اکرام کردم و ایشان فرزندان فاطمهاند و جاهل نمیباشد به حق ایشان مگر کسی که بهره از شریعت نداشته باشد، زینهار! مبادا کسی این سخنان را از تو بشنود.
محمد بن ربیع گفت: پدرم این قصه را به من نقل نکرد مگر بعد از مردن منصور و من نقل نکردم مگر بعد از مردن مهدی و موسی و هارون و کشتهشدن محمد امین.
منتهی الآمال؛ بحار ج۱۴ ص۱۹۵ مهج الدعوات ص۱۹۲
تصمیم قتل حضرت و دیدن اژدهایی عظیم
در کتاب شریف مهج الدعوات و منهج العبادات ابنطاووس (رحمهالله) جریان عجیب و زیبایی از امام صادق (علیه السلام) نقل میکند. این جریان از کتاب «التنبیه لمن یتفکر فیه» نقل شده است:
محمدبنعبدالله اسکندری گفت: من از ندیمان و نزدیکان ابیجعفر منصور دوانیقی (عباسی) و صاحب سرّ او بودم. روزی پیش او رفتم و دیدم خیلی غمگین است و به سختی و سردی نفس میکشد.
گفتم: این فکر چیست ای امیر مومنین؟
گفت: ای محمد، از اولاد فاطمه حدود صد نفر یا بیشتر کشته شده؛ ولی سید و امام آنان هنوز باقی است.
گفتم: او کیست؟
گفت: جعفربنمحمد صادق
گفتم: او مردی است که عبادات او را از طلب ملک و خلافت به خود مشغول داشته است.
گفت: ای محمد، من میدانم که تو به او و امامت او اعتقاد داری (و بدین جهت چنین میگویی)؛ ولی من پیش خودم قسم خوردهام که امشب را به سر نبرم مگر این که از دست او راحت شوم!
محمد میگوید: بهخدا قسم، در آن لحظه زمین با همه گستردگیاش بر من تنگ گشت. منصور شمشیرزن (جلاد) را صدا کرد و به او گفت: وقتی ابوعبدالله را حاضر کردم و او را با حرفزدن مشغول کردم و کلاه (تاج) را از سرم برداشته و زمین گذاشتم، پس آن علامت بین من و توست که در آن لحظه گردن او را بزنی.
پس امام صادق(علیهالسلام) را حاضر کرد، دیدم لبهایش را تکان میداد و نمیدانستم چه خواند که ناگاه دیدم قصر موج برداشت، مثل کشتی که در امواج دریا اسیر شده باشد! و دیدم منصور پا برهنه راه میرود و دندانهایش (از شدت ترس) به هم میخورد و مفاصل و اعضای بدنش بهشدت میلرزد، گاه سرخ میشد گاه زرد میگشت.
منصور دست امام صادق(علیهالسلام) را گرفت و آقا را بر تخت خودش نشاند و خودش مانند عبدی در مقابل مولا، دو زانو در مقابل او نشست و گفت: ای پسر رسول خدا، چه چیزی باعث شده این لحظه به اینجا بیایید؟
امام (از روی تقیه) فرمود: ای امیر المومنین، در طاعت خدا و پیامبرش و امیر المومنین (ادام الله عزه) آمدم.
منصور اظهار داشت: من نطلبیدهام، فرستاده، غلط کرده (و از پیش خود تو را دعوت کرده) است. سپس گفت: حاجت خودت را بخواه.
امام فرمود: درخواست من این است که مرا برای غیر کار لازم (بدون دلیل) نطلبی.
منصور گفت: باشد، این برای تو (محفوظ) است و غیر از این هم هرچه بخواهی قبول است!
سپس امام برگشت. محمد اسکندری گوید: من خیلی حمد خدا را بهجای آوردم.
پس منصور لحاف و ابرهای خواب را طلبید و خوابید و تا نصف شب بیدار نشد و وقتی بیدار شد من بالای سرش نشسته بودم. این کارم او را خوشحال کرد و به من گفت: بیرون نرو تا نمازم (مغرب و عشا) را قضا کنم و به تو مطلبی را بگویم.
منصور وقتی قضای نمازش را بهجا آورد رو به من کرد و گفت: وقتی امام صادق را حاضر کردم و اراده کردم آن ارده بد را که دانستی، ناگاه اژدهایی پدیدار شد که با دمش همه خانه مرا احاطه کرده بود و بر گرد قصرم حلقه زده بود و لب بالایش را بر بالای قصر نهاده بود و لب پایین را زیر قصر و در آن حال با زبان فصیح بلیغ عربی گویا به من گفت: ای منصور، همانا خداوند تعالی مرا به سوی تو فرستاده است و به من امر فرموده است که اگر تو در مورد ابوعبدالله صادق(علیهالسلام) کاری انجام دهی، تو و قصرت و هرکه را در آنجاست، ببلعم! با دیدن این صحنه، عقل از سرم پرید و مفاصلم به لرزش افتاد و دندانهایم بر هم خورد.
محمدبناسکندری گوید به او گفتم: هیچ عجیب نیست ای امیرالمومنین؛ چراکه همانا ابوعبدالله، وارث علم پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) و جدش امیرالمومنین(علیهالسلام) است و پیش او اسمهایی (اعظم) و دعاهایی است که اگر آنها را بر شب تاریک بخواند، هر آینه روز روشن میگردد و اگر آن اسمها و دعاها را بر روز روشن بخواند، شب تاریک میشود، و اگر آنها را بر امواج دریاها بخواند، آرام میگیرند.
بعد چند روز به منصور دوانیقی گفتم: ای امیرالمومنین، آیا اذن میدهی برای زیارت ابوعبدالله صادق خارج شوم؟ پس اجازه داد و به محضر امام صادق(علیهالسلام) داخل شدم و به آقا سلام کردم و گفتم: ای مولایم، به حق جدت محمد رسول الله(صلیاللهعلیهوآله) از تو میخواهم آن دعایی که موقع دخول بر اباجعفر منصور خواندی را به من یاد دهی.
حضرت فرمود: باشد. ای محمد، این دعا، حرز (سپر) مهم و با عظمتی است و دعای بزرگی است که آن را از پدران گرامیام حفظ کردهام و آن حرزی است که از کتاب خداوند عزوجل استخراج شده است، کتابی که باطل از جلو و عقب بر آن راه نمییابد، تنزیلی از حکیم مجید است.
به من گفت: بنویس و بر من املا کرد و من نوشتم. و آن حرز جلیل و آن دعای بزرگ مبارک مستجاب است.
وقتی ابومخلد عبداللهبنیحیی از بغداد با نامهای وارد خراسان شد و برای دیدن امیر ابیالحسن نصربناحمد به بخارا رفت، این حرز نزد او بر ورقهایی از نقره با آب طلا نوشته شده بود و از شیخ ابیالفضلبنعبدالله بلعمی هدیه گرفته بود و به او گفت: همانا از بهترین تحفهها و باارزشترین بخششها است.
و خداوند به هرکه توفیق قرائت آن را در صبح هر روز بدهد، او را از جمیع بلایا حفظ خواهد نمود و از شرّ سرپیچان جنّی و انسی و شیاطین و سلطان ظالم و درندگان حفظ خواهد نمود و این حرزی است مجرّب و تجربهشده مگر برای کسی که اخلاص برای خدا نداشته باشد. متن حرز عظیم الشأن اسکندری را در لینک زیر سایت درر ببینید.
نمایه: حرز و تعویذ
مرتبط: روضه شهادت امام صادق علیهالسلام |
۰ دیدگاه