جریان ملا عباس چاوش
ملاعباس چاوش، در مازندران زندگی میکرد، هر سال پرچمی به دوش میگرفت و مردم رو جمع میکرد و پیاده به کربلا میبرد.
یک سال جوانها جمع شدند برای رفتن به کربلا. ملاعباس گفت: امسال خیلی گرفتارم، نمیتوانم کربلا بروم. مشکلش مربوط به امور مالی و مزرعه بود، کمک کردند و مشکلش رو حل کردند، گفتند: خوب حالا بریم!
پرچم رو برداشت و حرکت کردند. شب جمعه بود که به نزدیکی کربلا رسیدند، از آنجا گلدستههای حرم را نشان داد و گفت: آنجا حرم اباعبدالله است، برویم یا همینجا استراحت کنیم و صبح حرکت کنیم؟
گفتند: شب جمعه است، برویم تا امشب را در کربلا باشیم. به حرم رفتند و زیارت کردند. میخواستند بروند بخوابند، عدهای گفتند: حیف است، همینجا عزاداری کنیم.
ملا عباس: چه بخوانم؟ دفترم رو باز میکنم، هرچه آمد میخوانم. نوحه حضرت علی اکبر علیهالسلام آمد، نوحه خواند و عزاداری کردند و رفتند خوابیدند.
شب در عالم رؤیا، خواب دید که کسی در میزند، در رو باز کردم، شخصی گفت: ملا عباس چاوش شمایی؟ بله؛ آماده باش که امام حسین علیهالسلام به دیدن شما میان!
عرض کردم: آقا کجان؟ ما میریم پابوس حضرت؛ گفت: نه، صبر کنید حضرت تشریف میآورند. رفقا رو جمع کردم و قضیه رو گفتم.
در باز شد، حضرت وارد شدند، خواستیم بلند شویم، حضرت: تو را به جان حسین بنشین، شما خستهاید، تازه رسیدید!
یک به یک احوال ما رو پرسیدند، بعد رو به من کردند: میدانی امشب برای چی آمدم؟ عرض کردم: نه، خودتان بفرمایید
فرمود: آمدم سه تا مطلب رو بگم:
- از این به بعد که آمدی کربلا، شب جمعه نوحه علی اکبر رو نخوانی! عرض کردم: غلط خواندم؟ حضرت: نه، شب جمعه مادرم فاطمه به کربلا میاد، دیشب مادرم غش کرد.
- ملا عباس، چند جا به سراغ زائرم میروم: لحظه جانکندن؛ شب اول قبر؛ هنگام خروج از قبر.
- ملا عباس، مازندران که رفتی، یک پیرمردی هست که شبهای جمعه که جلسه دارید، دم در مینشینه، کفشها رو جفت میکنه؛ سلام مرا به او برسان. [روی او هم حساب وا میکنن]
شبهای جمعه فاطمه
با اضطراب و واهمه
آید به دشت کربلا
گوید حسین من چه شد؟
گردد به دور خیمهگاه
آید میان قتلگاه
گوید حسین من چه شد؟
نور دور عین من چه شد؟
همسو: روضه حضرت علی اکبر |
0 نظر